...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

آخرین مطالب

۵۸ مطلب با موضوع «دلانه های بی مخاطب» ثبت شده است

نه، به گفتن
نه، به واژه
نه، به بغض
و نه حتی به اشک
تو
    در ثانیه های بودنم
                             مکرری ...

به خیالت
سکوت می کنم
تکرار نمی شوی در
ثانیه های بی صدایی ام؟

**

آرام تر؛
           فریاد بی تفاوتی ات
آوار می شود بر بغض های ساکتم
           من در من می شکنم ...

 

* تیتر، بخشی از بیتی از نجمه زارع:
تو انعکاس من شده‌ای... کوه‌ها هنوز
تکرار می‌ کنند تو را در صدای من

 

+

 

۱ نظر ۰۹ آذر ۹۱ ، ۱۸:۰۹
راحل

چونان برگهای خزان زده پاییز
فرو ریخته ام در میان بغضهای کهنه؛
صدای خرد شدن برگها
                   و شکستن بغضها،
چه نسبت غریبی است این هر دو؛
اما
صدای شکستن را نمی شنوند
وقتی
صدای خرد شدن ها، لذت بخش است ...!


+‏ خرد شدن برگها، ترانۀ عاشقی های پاییز است زیر باران؛
و شکستن بغضها، آوار اندوهی بی پایان ...


* این متن سرخ و این خطوط سیر می گویند:
   سیرند از خون دلت انگار زالوها
   (رضا شیبانی)

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۱ ، ۰۲:۲۵
راحل

یک وقت‫ هایی هست که به مرز استیصال می رسی. به نقطه صفر انکار بودنت! ‬‬‬‬‬‬‬‬
یک وقت هایی هست که تنهایی ات در میان هیاهوی آدمهای حقیقی و حتی آنهایی که وجودشان در میانۀ صفر و یک های اینجا، قرین حقیقت شده اند، بدجور میزند توی صورتت!

یک وقت هایی هست که تنهایی همیشه ات، آنقدر بزرگ می شود و آنقدر در حجم کوچک سینه ات به مرز خفگی می رسد، که خودش را می زند به در و دیوار نحیف و زخمی دلت.

آن وقت است که باید دست تنهایی ات را بگیری، بروی در همان گوشه های خلوت و تنهای همیشه ات، بنشانی اش کنار خودت؛ چشم بدوزی به چشمهای پر از بغضش، دست بگذاری بر شانه های خسته اش و سوال های تکراری ِ همۀ آن آدمهای حقیقی و مجازی را بپرسی؛ ... حالت خوبه؟!
بعد بگذاری انکار کند، طفره برود از جواب دادن. بگذاری چشمهای غمیگینش حاشا کند اندوهش را؛ و تو به لبخند تلخ روی صورتش، به چروکهای نشسته بر چهره غمگین اش نگاه کنی. سرش را بگیری میان دستانت، چشم بدوزی به چشمانش و نیوشای واژه های بی صدایی اش بشوی. بعد بگذاری سرش را بگذارد روی شانه هایت و شکستن بغضهای ساکتش، شانه های سنگی ِ صبورت را بلرزاند؛ و تو با همان لرزش افتاده بر جانت، دست بکشی بر گَرد سپید ِ نشسته بر گیسوانش، و ساکت بشنوی حرفهای بریده بریده بی صدایش را، و بگذاری تمام رنجهای بودنش، تمام زخمهای ریز و درشت دلش، تمام بغضهای عمرش را و تمام حرفهای نگفته اش را بگرید برای تو؛

 و تو بی آنکه دلیل بیاوریش، بی آنکه حجم ِ لبریز شدۀ دلتنگی های ِ دلانه اش را در حصار استدلالات ِ عقلانۀ معمول محبوس کنی؛ تمام ِ درک ِ احساسش را در چشمانت سرشار کنی و بگویی: میدانمت تنهایی ام، میدانمت ...

 


+ وقتی از رهگذر بی مهری واژه ها، همیشه بد برداشت کردندت؛ قصه که نه، روضۀ تکراری هر روزت از این برداشت های ناراست، می رسد به آنجا که؛ آنی که نباید، می آید و تیزی واژه های بی انصافش را فرو می کند بر تکه های دل ات، آوار می کند بر روح خسته ات، و حجم تنهایی ات را لبریز می کند ...

++ یک وقت هایی بدجور کم می آوری، بدجور دوست داری این قطار عمرت که در سربالایی نفس گیر زندگی ات، به نفس نفس افتاده است، بایستند؛ و تو همه آن خستگی هایت را بگذاری و خود ِ تنهایت برای همیشه پیاده شوی.

* تیتر برگرفته از بیتی است از علیرضا کاشانی:
پرم از "ماضی" و خالی از "استقبال"م و "حال"م
که ماضی: حسرت حال ست و استقبال: تنهایی

 

شاید مرتبط: +

 

۱ نظر ۱۴ آبان ۹۱ ، ۰۳:۱۴
راحل

سکوت، حرف نداشتن نیست
سکوت آتش است
تمام ِ بودن ها را آب می کند
دیگر حنجره ای برای فریاد نمی ماند
بودن ها که نا بود و نابود شد
حرفها هم تمام می شوند
آدمی هم...
تمام می شود
تمام  ِ تمام...

 

+ خسته ام از خودم، از این دم و بازدمی که هی می آید و می رود. از این هر روز شدن ها، روزها شب شدن ها؛ خسته و شکسته؛ بیا و از من عبور کن... این من دارد می شکند ...

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۱ ، ۲۰:۰۲
راحل

کوهی در دل؛ کوهی در گلو
این است نسبت من با سه شنبه ها...


* عنوان، مصرعی است از قیصر امین پور

سه شنبه چرا تلخ و بی حوصله ؟
سه شنبه
چرا این همه فاصله ؟
سه شنبه
چه سنگین! چه سرسخت؛ فرسخ به فرسخ!
سه شنبه
خدا کوه را آفرید...

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۰:۱۹
راحل

کتابها را یکی یکی بر میدارد،
نگاه می کند، ورق می زند، چند سطری می خواند، سفارشی می کند ...
اما
باید، آن چین و چروکهای دستان را
آن ، هر کدام کتاب نخوانده را،
باید خواند ....

خوشا به حال آن عقیق حکاکی شده
چقدر قریب است
به کتاب دستان ِ تو...

 

۰ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۷:۱۷
راحل

حلال می کنم
حتی شاید ببخشم
ولی فراموش نمی کنم

+

-----

درد ِ زخمهایم را
آرام
می کشـــم
بی صدا
انگار نه انگار...

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۰:۱۴
راحل

نسبت من با ابرهای بهاری
همین بغضی است که در گلو دارند ...

بگو ببارد، حرف دارم با باران ...


۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۱ ، ۲۳:۳۰
راحل

 زندگی
آرام آرام،
جاری است
                 ـ در بستر ِ یاد ِ تو ـ
قطره قطره
می چکد
از دو چشمانم...

 

+ بعضی ها هستند که هیچ گاه از خاطره ها نمی روند ... فراموش ناشدنی اند! این بعضی ها اینقدر در بودنهایت فرو می روند و عمیق می شوند، آنقدر وجودشان، هستی می شود برای تو، که وقتی می روند، انگار تکه ای از تو، اصلا انگار همۀ تو را با خود می برند... و دیگر هیچ نمی ماند از این «منِ» سرگشته و حیران...

+ آمده بودم اینجا مرثیه ای بنویسم برای بی نشانی که در پس ِ این بی نشانی اش، چقدر نام آشنا بود و چقدر نزدیک ... آمده بودم اینجا مرثیه بنویسم برای رفتن ِ این گمنامِ غریب، اما سکوت میکنم، مبادا که ترک بردارد چینی ِ نازکِ گمنامی شان ... و باز با سنگ ِ سکوت در خودم می شکنم ...

+اینجا، نه در لا به ‏لای همین صفر و یک ها، نه زیر سقف این خانۀ مجازی حرفهایم، که در تمام بودنم، عطر یاد تو عجیب پیچیده است...

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۱ ، ۲۱:۳۰
راحل

این روزها
رسیده ام به این بخش از بودنـم
که
نباشم ...

 

+ شوره زاری ست دلم، زخمهایش می سوزند ...

------
پ.ن: عنوان، مصرعی است از رضا جعفری


۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۱ ، ۱۴:۱۷
راحل

بعضی زخمها را هر کار کنی، هر مرحمی که بگذاری، پیش هر طبیبی که بروی خوب نمی شود. بعضی زخمها اینقدر عمیقند، خوب که نمی شوند هیچ، دردش همیشگی می شود بر بدن. همیشه کنج دلت می ماند و با گذشت زمان ، نه تنها از تو نمی گذرند، که بزرگ می شود و دردشان هم بزرگتر. از کهنگیشان که بگذریم، به قول دوستی زیر خاکی می شوند، عتیقه حتی... و خاصیت عتیقگی هم دردسرزاست که ارزشش با گذشت زمان بالا می رود و درد سر نگهداریش البته بیشتر . (و گاهی هم عتیقه که هیچ، عقیقه می شوند و نگینِ دل ِ خسته ات...)
آن وقت است که این زخمهایی که حالا شده اند جزئی از بودنت ، جزئی از هویتت، گاهی دردش اینقدر زیاد می شود، که هرکار کنی، خودت را به هر کوچه اصلی و فرعی که بزنی تا فراموش کنی، تا محل ندهی به دردش، باز نمی شود که نمی شود. بدن را، روحت را اینقدر رنجور و خسته می کند، مستاصل می شوی و در خودت بارها و بارها می شکنی...
آن وقت دیگر زخم، احساس نیست که به قول همان دوست ، چاقوی عقل بگذاری بر گردنش و سرش را ببری و الفاتحه! آن موقع است که زخم می شود جزئی از بودنت، و کنج دلت خانه می کند.  بعد تازه اش هم این که هر از گاهی با درد ِ بی امانش می آید وسط زندگی ات، می آید وسط دغدغه هایت، و دست و پاگیر می شودو بدترش این است که گاهی مجبور می شوی  دردش را جرعه جرعه فروببری و شانه های غرورت را بدهی عقب و سربلند کنی و در جواب اطرافیان که می گویند خوبی؟ بگویی: خوبم و لبخند بزنی...
بعد همه را بپیچانی، بروی در کهف تنهایی ات، درد ِ این زخمهایت را که الان شده است یار همیشگی ات، بگذاری جلو، زل بزنی به چشمهایش، و ملتمسانه بگویی بس است دیگر، درد نکش، بیا با هم بخندیم... بعد وسط خنده ها، هوای ابری چشمانت، بارانی بشود و هم تو را و هم زخمهایت را خیس ِ خیس ِ خیس کند...
و خدا هم بنشیند و به تو و زخمهایت نگاه کند و ترازوی صبر و طاقتت را با اشکهایت و زخمهایت میزان کند.
گاهی هم اما می آید پایین ، می نشیند کنارت و اشکهایت را پاک میکند و میگوید : دنیاست دیگر، غصه نخور! خدا بزرگ است...
 و خلاصه اینکه زندگی، تلخی هایش را، سختی هایش را مثل یک شکلات هر روز به خوردت می دهد و ذائقه ات را تلخ تر و تلخ تر می کنند...

+ خدا را چه دیدی، شاید یک روز ِ خیلی زود هم، وسط هوای بارانی تو و زخمهایت، بیاید پایین، دلش به حال موهای سپیدت و خط ِ رنج ِ صورتت و چشمهای همیشه ابری ات بسوزد و این بار، دستت را بگیرد و بگوید: زخمهایت را بگذار همینجا، بیا برویم دیگر بس است...

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۱ ، ۲۰:۱۰
راحل

بیا
تو قطره های باران را بشمار
من قطره های اشکم را
ببینیم کداممان عدد کم می آوریم...

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۱ ، ۲۳:۰۲
راحل

من سیبی سبز، کال ِ کال
هزار چرخ که خوردم
به زمین که نه
به دستان تو که رسیدم
رسیــدم...
خون در من جاری شد...
سرخ ِ سرخ

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۱ ، ۲۱:۰۲
راحل

یاد ِ تو
یادم، تو را همیشه

یاد ِ من
یادت مــرا فـرامــوش

یاد ِ تو
بهانه بودن ِ من...

یاد ِ من
یادی که از یادها می رود زود...

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۱ ، ۲۰:۰۲
راحل

وقتی در اوج دلتنگی
محکومم
یک گوشه ای بنشینم
و یادت را یاد کنـــم...

 

+ میدانی! از سنگ هم سنگدل تری ؛ آه ...

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۰ ، ۲۰:۲۹
راحل

گاهی باید خودت را پنهان کنی
اصلا بروی یک گوشه ای گم بشوی
بعد
بگردی، خودت را، خود ِ خودت را پیدا کنی...

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۲۸
راحل

هوای ابری
و
نبـودن تــو
حس مشترکی است
بین
مــن و آســمان...

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۱۴
راحل

این روزها
بغضهای من
شانه های تو را کم دارد
شکستنی شده ام
شکسته تر از هر روز...

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۰ ، ۲۳:۱۳
راحل

چقدر طولانی است
چقدر سخت می گذرد
این روزهای دلتنگی
دارد له می شود دلم
زیر بار این همه سختی

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۱۳
راحل

هوا سرد است
هوای نبودنت

دارد یخ میزند
حجم ِ کوچک ِ گرمی در سمت چپ سینه ام ...

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۱۱
راحل

وقتی

بودنم عادت می شود برای تو

نبودنم را زود عادت می کنی...

 

+ و درد دارد، عادت به نبودن. دردش را من می کشم نه تو...

۰ نظر ۲۳ دی ۹۰ ، ۱۲:۲۳
راحل

و "او"
مخاطب خاص ِ این سطرهایت
خوانش ِ واژه واژه هایت را
دوست دارد
و تو
شاید
هیچ گاه
ندانی
که مخاطب ِ خاص ِ سطرهای ذهنش هستی...
پنهان ِ پنهان...

۰ نظر ۰۶ دی ۹۰ ، ۱۴:۰۶
راحل

آمدن پا می خواهد
شاید هم یک تلنگر؛
که هر چه هستی
باش
اما
باش...

۰ نظر ۰۶ دی ۹۰ ، ۱۳:۰۶
راحل

و من
آن روز
که واژه های کلامش را
آرام و بی صدا
از لبانش دزدیدم
و در خلوت همیشگی ام
به آغوش کشیدم
فهمیدم
دستهایم
جان داشتند هنوز
داغ بودند انگار
گرم ِ دزدیدن ِ واژه ها حتی...
اما
قلبم
مدتهاست
قلب من
از سرمای ِ بی حضوری ِ او
شکسته است...

۰ نظر ۰۶ دی ۹۰ ، ۱۳:۰۶
راحل

 گاهــی
دلت می خواهد
که
دلت نخـواهـد...
 

همین

۰ نظر ۰۶ دی ۹۰ ، ۰۱:۰۶
راحل

گاهی اوقات باید
بنشینی یک گوشه ای، فکر کنی، ببینی
چنــد چنــدی با خودت!

همین

۰ نظر ۰۳ دی ۹۰ ، ۱۱:۰۳
راحل

من باشم
تو باشی
و همیشه انگار
یکی اضافه است... وقتی
"او"
همیشه بین ماست
...
اما
معادلهء زمینی ِ مان
همیشه اشتباه میشود انگار
جوابش حتی...شاید صفر؛
اما
"او"
ـ ثابت ِ معادلهء زمینی مان ـ
که می آید وسط معادله
جوابش حتی می شود
بی نهایت
و من
و تو
می شویم در "او"
بی نهایت...
آسمانی حتی...

۰ نظر ۰۳ دی ۹۰ ، ۱۰:۰۳
راحل

و چه غریب می نوازی
ای نای خسته من
و چه محزون به افق تنهاییت می نگری
نگاه تو ژرفای حقیقت وجود من است و من با تبلور ثانیه ها مانوسم
من ثانیه ها را از زمان تو دزدیدم و مأمن تنهایی خویش کردم.
من تنها کده ای برای خویش ساخته ام که حتی تو، آری حتی تو نیز توان پر کردن آن را نداری.
 ثانیه ها می گذرند و من پایان زندگیم را به شمارش نشسته ام؛ من آخرین ثانیه اش را به انتظارم...

 

+ هوای حوصله ام بس عجیب طوفانی است... و من این روزها چقدر تلخ شده ام، خیلی تلخ...

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۰ ، ۱۲:۲۵
راحل