...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

آخرین مطالب

۵۸ مطلب با موضوع «دلانه های بی مخاطب» ثبت شده است

ناخوانده و سرزده، بی در زدن، یک هو می آید؛

نفس به شماره می افتد. نه؛ بند می آید

نگاهش می کنی ناخوانده مهمان ِ همیشه ات را.

نگاهت می کند و می رود توی جانت!

زاویه نشین تنهایی ات می شود. پا به پای ِ خسته ات می آید تا همه جا، حتی تا آخر بودنت. بی رها کردن؛ بی رفتن و راحتت گذاشتن ...

دلتنگی است دیگر

مقدمه می خواهد مگر؟!

*اینکه دلتنگ توام اقرار می خواهد مگر؟

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۳ ، ۱۶:۵۹
راحل

و گفت:

وَ تَبَتَّلْ إلَیهِ تَبتیلاً (مزمل/8)

نه که دل ببُری، نه؛ که دل بکَنی از همه 

دل کندن، سخت تر از دل بریدن است ...

 

 ***

 دلم دیگر به دل ت نیست

نه که بریده باشد

نه؛

کنده ام

دلم را

از دلت ...

  

دل ِ بریده اصلش این است که تمیز است، صاف و صیقلی است، گوشه و کناره ندارد که روح را بخراشد، کوچک و حساس شده، ملتهب شده اما اصلش این است که تمیز است، باز هم می شود دل ببندد و دل ببرد ...

اما دل ِ کنده شده، رگ و پی و عضله اش از بین رفته، کوچک شده، حساس شده، ملتهب شده اما اصلش این است که دیگر قابل استفاده نیست. دیگر نه دل می بندد و نه دل می بُرد... از شکل افتاده(ام) ...

وقت دل کندن به فکر باز پیوستن مباش

دل بریدن وعده دیدار می خواهد مگر؟

مهدی مظاهری

۲ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۱۹:۴۸
راحل

ذهن آشفته است و بیرون ریختن این ذهن آشفته نه شدنی و نه درست.

واژه‏ ها هم غریبگی می کنند. اصلا انگار نایی ندارند برای انتقال معانی این ذهن آشفته.

سکوت می کنم و این سکوت نه مراعات حال دیگران، نه از روی حجب و حیا، که شاید مراعات ِ جان ِ بی رمق واژه‏ هاست...

ترجیح می‏ دهم اذیتشان نکنم؛ بگذارم یک گوشه‏ ای به حال خودشان باشند.

قبل ‏ترها گاهی کلمات را مشت مشت می ریختم بر سپیدی کاغذ و با نظمی خودساخته شکل می ‏دادم به آشفتگی ذهنم. اما این سیاهه ‏ها نیز کاری از دستشان بر نمی‏ آید... زود بیات می‏ شوند.

دلم مچالۀ حرف‏ها شده است؛ واژه ‏ها را می ‏سپارم به گُرده باد ... بی ‏صدا و ساکت

 

همین!

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۰۹
راحل

شب، نشسته بر چشمانم

و بغض

که بر سپیدی کاغذ

نم نم، می‏ بارد ...

*

من پرم از واژه های جُذام زده

کسی نمی خواند

مبادا مبتلا  شوند ...

۱ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۰۶
راحل

من
نقطه‌چین نشسته میان کلماتم
ــ پر از حرف ــ
کسی نه می‌خواندم، نه می‌داندم
در انزوای کلمات
گم می‌شوم...



رفته‌ام
آرام
بی‌صدا
ز یادها ... (
+)

۴ نظر ۱۲ خرداد ۹۲ ، ۱۰:۴۵
راحل

از یک جایی به بعد
ــ که دیر و دور نیست ــ
همه خیال‌های شیرین ِ با تو بودنم
همه این مجاز ِ ریخته بر لحظه‌هایم
همه این با تو بودن‌ها
با تو گفتن‌ها
با تو خندیدن‌ها
با تو بارانی شدن‌ها
همۀ این بی تو، با تو بودن‌ها
از هر حقیقتی، حقیقی‌تر می‌شود ...


+ تا کی شود قرین حقیقت، مَجاز من؟!

* بهانه‌اش یک نوت بود. همین!

۲ نظر ۱۱ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۲۱
راحل

چشمهایم سرخ
                واژه ها هم.
تو فکر کن رنگ ِ عشق است
دویده در نگاهم
           ریخته بر واژه هایم!
کاش نفهمی
کلماتم
         لخته لخته خون بالا می آورند
و از چشمانم
          قطره قطره خون می چکد  ...

۲ نظر ۱۱ خرداد ۹۲ ، ۰۶:۰۵
راحل

تلخ؛

با طعم ِ شور ِ باران ...


۱ نظر ۱۰ خرداد ۹۲ ، ۱۴:۵۸
راحل

بغض ِ گره خوردۀ ابر ...


+

+

۲ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۱۲
راحل

که «قرار»

ویران شود در ته چشمهات ...

۱ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۴:۱۶
راحل

زخم ها و دردهای

درمان ناپذیر و ناگزیر و گریز ناپذیر ...


* بوی «نا» گرفته ام

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۴:۱۵
راحل
پلکهایم خسته اند
نه تاب ِ بر هم آمدن دارند
نه توان ِ فرو نیفتادن
بیا؛
پلکهایم را
با دستانت برهم بگذار
و تمام کن قصۀ پر غصۀ بی قراری ِ مدامش را ....


* عنوان مصرعی است از سعدی
۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۴:۱۰
راحل
هر بار بعد از دیدار تو
نه؛
حتی بعد از شنیدن صدای تو
می نشینم
چونان آواره ای بی خانمان
ویرانه های دلم را
نظاره میکنم ...


* دیده ای آواره ای را که بعد از زلزله در میانۀ خرابه ها، پاره های تنش را می کاود؟


* سعاد الصباح هم می گوید:
هر بار بعد از دیدار تو
                    می نشینم 
- مثل زلزله زده ها -
در کنار صندلی ام
                  و کشتگانم را می شمارم
و تکه پاره های تنم را جمع می کنم

۱ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۵۶
راحل

آرزوهای غبار گرفته دیروز

و یا آرزوهای نوشکفته امروز

هم نوبتشان می رسد
یا می میرند؛ یا به مرز اجابت می رسند
فی الحال فاتحه می خوانم
برای آرزوهایی که در سکوت
                                  مردند ...

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۰۶
راحل

که یکی باشد و بنشیند بالای سرم «و الصّافّات» بخواند،

«تَبَارَ‌کَ اسْمُ رَ‌بِّکَ»* بخواند برای روحم،

که یکی باشد و با «آیَةٌ لَّهُمُ الْأَرْ‌ضُ الْمَیْتَةُ أَحْیَیْنَاهَا وَأَخْرَ‌جْنَا مِنْهَا حَبًّا»**ش خستگی روحم را تسلا دهد ...

اصلا فکر کنم که همۀ این زنده کردنها از پس مردن ها، همۀ این سربرآورن ها و قد کشیدن ها از پس ِ فتادگی ها، همه اش را کلمه به کلمه، حرف به حرف، هجا به هجا برای خود ِ من گفته است...

یکی باشد و برای من ِ محتضرم قرآن بخواند...


****

می شود؟!
 دوباره زنده کنی ام، حیات بدهی ام، نور بتابانی به زندگی ام.

می شود؟!
حساب ِ قلبی که خون ِ درون  ِ رگ و پی اش «حسین، حسین» می کند، از «کَمن مَثله فِی الظّلمات لَیسَ بِخارجٍ مِنها»*** ات جدا کنی و  چراغ بگیری بر کرختی ِ دیجورش. 

می شود؟!

...



* الرحمن/78

** یس/ 33

***  أو مَن کان مَیتا فَاحییناه

َ جَعلنا له نوراً یَمشی به فی النّاس

کَمن مَثله فِی الظّلمات لَیسَ بِخارجٍ مِنها. (انعام/122)



+ دلم برهوتی عطش زده شده است! این ماهی ِ دور مانده از آب، خسته از بالا و پایین پریدن های مدام، دلش عجیب باران می خواهد؛ دیریست تشنه است. دل بسته است به «یا من ارجوه لکل خیر»های رجبیه اش ...


++ از دست میدهید اگر نخوانیدش (+)



أعودنا و الحمدلله رب العالمین


۱ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۳:۱۱
راحل

اتفاق تازه ای نیست
از دوباره شکسته ام؛
چونان چینی هزار بند که دوباره سنگ خورده باشد
تکه تکه ...



+ گریزی نیست؛ هیچ عاقلی از کاسه شکسته آب نمی خورد!


۲ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۲۰
راحل

وصف ِ وصل ِ «زیبا» شنیدنی بود
هَجر  ِ «زیبا»* چشیدنی.
به گل می ماند و گلاب؛
فرح‏بخش و تلخنده!

قصه نیست؛
زندگی واقعی تر از پندار ماست.
گاهی زیبا
تا همیشه تـلخ!



*‏هَجْرً‌ا جَمِیلًا؛ مزمل/10

** نمیتوان غم دل را به خنده بیرون کرد
     ز خنده رویی گل، تلخی گلاب نرفت


۲ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۴۷
راحل

آدمها حرفشان را میزنند
نمکشان را می ریزند روی زخمهایت
و می روند پی کارشان...
آدمها با حرفهایشان، با تهمت و دروغ و قضاوتشان
                  ـ بی که بدانندت ـ
روی غرور له شده ات مانور ِ حقانیت میدهند
 و می روند پی کارشان...


قصه را رها کردم!

و فاصله گرفتمشان
                فاصله گرفتنی زیبا!*
خدایم هنوز و تا همیشه هست
قسم به «یعز من یشاء» و «یذل من یشاء»ش
تکه های دلم را جمع می کند
دور و دیر نیست که
                 از نو میسازدم...


*‏ وَاصْبِرْ‌ عَلَىٰ مَا یَقُولُونَ وَاهْجُرْ‌هُمْ هَجْرً‌ا جَمِیلًا (و بر آنچه مى‌گویند شکیبا باش و از آنان با دورى گزیدنى خوش فاصله بگیر)؛ مزمل/10

 ** از ظّن خویش هر کس از ما فسانه ها گفت
     چون نای بی زبانیم، ما را تو میشناسی
      (سیدعلی خامنه ای)

۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۳:۵۹
راحل
قسم به سرانگشتانت؛
آری!
میان دو سر انگشت توست
دلم

که فرمود:
قلبُ المؤمن بین إصبعی مِن أصابعِ الرّحمن*



خودت گفتی
رَبطنا عَلی قُلوبها**
وقتی که دارد از هم می پاشد
دلم
از اضطراب، از تنگی، از درد ...


*قلب مؤمن میان دو سرانگشت از سرانگشت های خداست، هر طور بخواهد می‌گرداندش. (بحارالانوار، ج 72، ص 48)
**قصص/10
؛ «ربط» بر قلب، کنایه است از اطمینان دادن به قلب، از محکم‌کردن ِ قلب.

۲ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۶:۳۳
راحل

یک روز، سپیدی صبح از تاریکی ِ واژه هایم سر بر می آورد؛ و خورشید از پس ِ واژه های سیاه پوشم طلوع می کند و طلایی ِ گرمش را می کشد روی تن ِ زخم خورده شان.
یک روز می آید؛ و واژه هایم رخت عزا از تن بیرون می کنند؛ و غم، سایه سنگینش را بر می دارد از دوش خسته شان.
یک روز می آید و خنده های مستانه واژه هایم، طنازانه دلبری می کند یاس را، اطلسی را ...

قول می دهم آن «یک روز» می آید؛ روزی که من دیگر نیستم و سایۀ سنگینم از سر واژه هایم کم شده است ...
یک روز واژه هایم از قفس ِ «بودنم» رها می شوند... میدانم؛ آن روز دیر نیست ...

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۱ ، ۰۲:۵۳
راحل

قصه پر غصه ای است
سطر سطر کتابی که
                ـ بی خوانده شدن ـ
پاک می شود ...



آدمها از یک جایی به بعد دیگر، نمی جنگند، اعتراض نمی کنند، ناراحت و عصبانی نمی شوند...

آدمها از یک جایی به بعد، باید تمام حس های خوب و بدشان، تمام دلواپسی ها و دل نگرانی هاشان، تمام عشق ها و دوست داشتن هاشان، و تمام ِ جوانی شان را قاب کنند، بگذارند در نهانخانه دلشان! و هر روز با «آه» غبار ِ حسرت از سر و روی قابهای ِ خاطره پاک کنند و با نگاهی که دیگر برق ِ امیدی درش نیست، چشم بدوزند به تقدیری محتوم و گوش بسپارند به ترنم موزون و حزین ِ همیشگی زندگی شان ...

آدمها از یک جایی به بعد، می نشینند و شکسته هاشان را جمع می کنند؛ می نشینند و دستمال ِ استیصال می بندند بر سر ِ دردهاشان؛ می نشینند و به زخمهاشان لبخند می زنند!!

آدمها از یک جایی به بعد سکوت ِ کش دار ِ لعنتی شان می شود سکوت ِ تر ِ همدم ِ همیشگی شان!

آدمها از یک جایی به بعد، نه اشک می ریزند، نه حرف میزنند؛ نه عاشق می شوند، نه متنفر ...

آدمها از یک جایی به بعد درست از همانجا که سپیدی موهایشان میزند تو ذوق آیینه، درست از همانجا که بی حو ... اصلا بیخیال ... از یک جایی به بعد، سرشان را می اندازند پایین و «زنده گی» شان را معکوس می شمارند تا تمام شود ...!


لبریز که باشی، می آیند و سر ریزت می کنند و می روند پی کارشان! پی زندگی شان!  بعد تو در تقلای جمع کردن ِ این سر ریز ِ ریخته بر بی قراری ِ همیشه ات، دست و پا می زنی و هر کار میکنی نمیتوانی جمعش کنی و باز ... آه؛ این همیشۀ قافیه زندگی ...



۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۱ ، ۰۱:۱۱
راحل

نگرد!
سخت نیست فهمیدن ِ
تردید تو و یقین من!
از گلبرگ نرگس های چیده از باغ
که در دستان ِ تردیدت  ماند تا ... پژمرد!
از برق نگاهم
که پشت سرت
              ـ لا به لای نرگس ها ـ
جا ماند!
پیدایش کن!
پیدایم کن!

 

بهانه اش تصویر یک نوت بود! همین!

۸ نظر ۲۳ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۲۳
راحل

از میان کلماتت
           برق چشمانت
ـ که می بینمشان، می خوانمشان ـ
هزار هزار غزل  می ریزد وسط زندگی ام
بیا؛
کنار من
این غزلها را
با هم
بخوانیم!


----
به خیالت حالا که نیستی (نیستی؟)
برهوت ِ جان ِ خسته ام، سیراب نمی شود با یادت؟ خاطراتت؟



* تو مثل نم نم بارون و من اون خشکیه خاکم
   که اگه یه روز نباشی میدونی که من هلاکم

۱ نظر ۱۶ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۱۶
راحل

باران می بارد!
ابرها
سایه بی قراریشان را
                   انداخته اند بر دوش خسته آسمان
و تو
سایه سنگین نبودنت
                    بر دوش خسته من ...



* می روی و گریه می آید مرا
  اندکی بنشین که باران بگذرد

۳ نظر ۱۳ بهمن ۹۱ ، ۰۲:۱۳
راحل

شکست و شکستن های مکرر
یک روز، یک جایی
تمام می کندت؛
تمام  ِ تمام ...



سکوت که هیچ؛ فریاد هم تیمار نمی کند دردهای نگفته ات را ...

۱ نظر ۱۰ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۱۰
راحل

دلتنگی
زمستان است
که همه چهار فصل تقویم زندگی ام را
پر کرده است!
و من همه روزهای سردش را
به یاد چشمهایت
          نرگس می کارم ...

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۰۹
راحل

میدانم؛
هیچ گاه از آن من نخواهی بود
و این تلخی جاری در نبودنت
                                 ـ نداشتنت ـ
با شیرینی صدای ریخته بر خاطراتت
محو که هیچ؛ کم هم نمی شود!
میدانم؛
هیچ وقت نخواهی بود
و این زخم های دل، تاول های نشسته بر روح
این شب گریه ها، این جریان ِ جاری در خون خانۀ دیدگانم
تا همیشه
به همۀ بودنم
به همۀ زندگی ام
و حتی به همۀ خاطرات حضورت
نیشخند می زند!
و این نبودنت
              ـ نداشتنت ـ
حکایت تلخ ِ همیشۀ زندگی ام است.
و تلخ تر اینکه ندانم
در کتاب زندگی تو، 
               ـ که یکتای لحظه هایم بودی ـ
                          ـ هستی ـ
حاشیۀ کمرنگ کدام صفحه اش بوده ام!

* این نوشته مخاطب ندارد! همین!

۱ نظر ۰۹ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۰۹
راحل

انگار کن
دانه‏ های دلم است
ریخته بر اضطراب نبودن تو
...




۰ نظر ۳۰ آذر ۹۱ ، ۲۳:۳۰
راحل

اشک های مکررم،
                التیام نیست بغض های کهنه ام را
فدای سرت
آب روشنی است
                 پشت پای مسافر ...


* بامداد  15 آذر 91؛ ساعت 1.15 دقیقه

۲ نظر ۱۵ آذر ۹۱ ، ۰۱:۱۵
راحل

دلتنگی
نام دیگر پاییز است
و خش خش برگریزانش
صدای خاطره‫ هاست‬‬‬‬‬
خاطراتت هر چه ژرفتر‬‬‬‬
صدای برگریزانش بیشتر ...

 

* برداشتی دیگر است از این شعر رضا کاظمی:
تنهایی
نامِ دیگر پاییز است،
هرچه عمیق‌تر
برگ‌ریزانِ خاطره‌هاتْ بیش‌تر...

** عنوان قسمتی است از بیتی از علیرضا کاشانی:
کیستم؟ یک تکه تنهایی، چیستم؟ یک پیله دلتنگی
تکه تنهایی ام: تاریک، پیلۀ دلتنگی ام: سنگی

۲ نظر ۰۹ آذر ۹۱ ، ۱۸:۰۹
راحل