...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۰ ثبت شده است

قبل نوشت: این بخش اول را در پاسخ به دوستی نوشتم که گفت: کاش فکه تو تهران بود - کاش شلمچه تو تهران بود - کاش طلاییه... کاش ما تهران نبودیم.

و بخش دوم را در پاسخ به دوستی دیگر که: همان دختران فلان و فلان اگر درست برایشان تبیین شده بود از ده تای من بیشتر قدر دان شهدا بودند و با آن ها ارتباط داشتند. شهدا جایگاهی دارند که هدایتگرند نه این قدر پایین که با پاشته ی کفش دختری تحقیر شوند و با تار مویی تنزل کنند.

به هر روی آنچه نوشتند و نوشتیم همه درد دارد ، باشد که ذائقه هامان برگردد به گذشته، به دوران حاج کاظم  عباس ها...

 

  1

همان بهتر که شلمچه اینجا نیست تا زیر پوتین‏های پاشنه ده سانتی زنان و دخترکان این شهر، تا زیر تارهای نازک ِ گیسوانشان، که زیر رنگ و لعابهای چهره هاشان له شوند شهدای خفته در آن خاک...

 همان بهتر که فکه در خاکهای غریب جنوب است...

همان بهتر که اصلا جنوب در جنوب است نه اینجا در این شهر هزار رنگ با مردمان هزار چهره که هر دم نو به نو می‏شوند... این شهر ِ پر از تزویر... پر از بی هوایی ِ نفسهای ِ خاک ِ طلائیه...

همان بهتر که شلمچه ، که فکه، که طلائیه، که حسینیه حاج همت، که دوکوهه اینجا نیست... وگر نه باز شهید می شدند شهدای شلمچه، باز ناله سرمیداد حسینه حاج همت،... دوکوهه، وای دوکوهه از تو چه بگویم که خاکت را اسراری است که جز شهدا نمی‏دانند...

 تو چه خواهی گفت اگر اینجا بودی... در این خاک ِ پر از تزویر...

 

2

یاد عباس بخیر، یاد حاج کاظم آژانس شیشه ای حتی...

از کنار دخترکان این شهر که میگذری، یاد مظلومیت عباس و عباس ها می افتی، یاد غیرت حاج کاظم ها... به قهقمه مستانه‏شان، به ریشخند جامانده بر لبان ِ رنگ و لعاب بسته شان که می نگری، وقتی نام شهید و جبهه و جنگ به میان می آید، آرزو می کنی که کاش جای سرفه‏‏های ِ عباس بودی و از اعماق دلی بیرون می آمدی پر از درد ِ رنگ عوض کردنها... کاش جای گلوله تفنگ سادهء حاج کاظم بودی و ...

آرزو می کردی که کاش لباس خاکی جبهه، جای خود را به کت و شلوار ِ آهار زده نمی داد... ذائقه های آهار زده حتی!!!

برای من و تو هم "تبیین" نشده است شاید که درد ِ بی دردی ها امانمان نمی دهد... هرچند این "تبیین نشدن ها"، قصور بالادستان است.

اما اینجا، الان، تهران است... تهران ِ هزار و سیصد و نود ِ شمسی ِ رنگارنگ ِ بی درد (که البته تو بخوان شمسی ِ کسوف زده)... که صدای پاشنه کشفهای دخترکان از صدای شهید بلندتر شنیده می شود. که سرخی لبانشان، پررنگ تر از خون شهید شده است اینجا... که چشمان ِ به افق نشسته همت در میان ازدحام چشمان ِ ناپاک مردان ِ این شهر، غروب کرده است حتی... و صلابت و مردانگی ِ زین الدین ها، باکری ها، باقری ها، خرازی ها و کاوه ها، در پس ِ چهره‏های زنانهء مردان ِ تهران ِ 90، خرده شده است...

و دلت میشکند وقتی اسم شهید می آوری و با تمام ِ بهت، تعجب و حتی تحجر نگاهت میکنند این جماعت... دیده ام که می گویم این را...

تو بگو، چه باید کرد برای این تهران ِ هزار و سیصد و نود ِشمسی ِ کسوف زده...

اما و اگرهای این شهر بسیار است...

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۰ ، ۱۰:۲۸
راحل

و چه غریب می نوازی
ای نای خسته من
و چه محزون به افق تنهاییت می نگری
نگاه تو ژرفای حقیقت وجود من است و من با تبلور ثانیه ها مانوسم
من ثانیه ها را از زمان تو دزدیدم و مأمن تنهایی خویش کردم.
من تنها کده ای برای خویش ساخته ام که حتی تو، آری حتی تو نیز توان پر کردن آن را نداری.
 ثانیه ها می گذرند و من پایان زندگیم را به شمارش نشسته ام؛ من آخرین ثانیه اش را به انتظارم...

 

+ هوای حوصله ام بس عجیب طوفانی است... و من این روزها چقدر تلخ شده ام، خیلی تلخ...

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۰ ، ۱۲:۲۵
راحل

ریه های این روح ِ خسته
از شیمیایی هوای مسموم ِ اینجا
به سرفه افتاده است
نفسش هایش حتی
به شمارش شاید...

و آذار
نه ماه ِ تولد من است
ـ من ِ بی تن -
که تولد تن ِ من است
در حضیض این خاک

و آذار
ماه ِ غریب اما قریب ِ من

 

پ.ن: جغرافیای این روح ِ خسته، تولدش، تولد ِ حقیقی اش کی می شود آخر؟ روح من، در این قفس تن، دارد از بی هوایی یک معجزه جان میدهد... این جان ِ خسته من، باران می خواهد، سجاده ای پر از خدا، هوایی پر از بندگی، کاش معجزه شود زودتر... "یا مَن هو أقربُ إلیّ مِن حَبلِ الوَرید"

۰ نظر ۲۳ آذر ۹۰ ، ۱۷:۲۳
راحل

سپاه عمر سعد هنوز در کربلای بحرین، تیغ ِ کین می کشند بر اصغرها و اکبرها و قاسمها...
دامن رقیه ها، آتش گرفته است از دون‏مایگی این سپاه ِ یزید...
خط رنجِ بر چهره دارند، لیلاهای  ِ داغ علی اصغر و علی اکبر دیده...
و زینب‏های  بحرین، هنوز خود را سپر ِ سیلی ِ اشقیا می کنند بر پیکر نحیف ِ سکینه ها...
صدای بازی‏های کودکان بحرین در میان ازدحام صدای تیرها گم شده است... خاموش حتی. خط غم بر صورت دارند کودکانی که کودکی آرزو می‏کنند... سندش درد یتیمی است ... گوش کن، فریاد «وا ابتا» از میانه سکوت تب دارشان شنیده می شود...
حرمله هنوز  تیر سه شعبه اش را هدیه گلوی ِ «اصغرها» می کند... اما نمیداند علی اصغرها زنده اند هنوز. و مادرها بر سر گهواره‏هاشان « وَ لَنْ یَجْعَلَ اللَّهُ لِلْکافِرینَ عَلَى الْمُؤْمِنینَ سَبیلاً» می خوانند...

 

شما سپاه ِ آل خلیفه بترسید، بترسید از خون ِ «ساجده» و ساجده ها... بترسید که ساجده ها زنده اند و فریاد مظلومیت از حنجره زمان چه نیک به گوش می رسد. اما شما گوشهایتان را محکم گرفته اید که نشنوید این صدای رسای «هل من ناصر...» زمان را... و چشم ها را بسته اید تا نبینید خون ِ بر زمین ریختۀ مظلومیت را...و این مُهر ِ « خَتَمَ اللّهُ عَلَى قُلُوبِهمْ» که بر سینه دارید، تحقق وعده خداست که «وَلَهُمْ عَذَابٌ عظِیمٌ»

ساجده فیصل


این روزها که خون ِ ساجده ها و علی اصغرها ی بحرین بر زمین ریخته می شود چرا فریاد ِ وا «حقوق بشر» از حلقوم دیده بان ِ خوا ب ِ حقوق بشر به گوش نمی رسد... پس چرا نمی شنوند این فریاد ِ بلند ِ مظلومیت را از حنجره زمان...

صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ جناب دیده‏بان حقوق بشر و متاسفانه لاَ یَرْجِعُونَ

 

 

 پ.ن: "ساجده فیصل جواد" نوزاد پنج روزه بحرینی دیروز در حالی به واسطه استنشاق گاز اشکاور شلیک شده به داخل منزلشان به شهادت رسید که هنوز گواهی تولد برای وی صادر نشده بود.

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۰ ، ۲۱:۲۲
راحل
دیروز که دانشجویان ِ ما سفارت روباه ی پیر را تسخیر کردند، فریاد ِ وا«عرف دیپلماتیک ِ» مدعیان و قیمین جهان!، گوش همه عالم را کرده بود. اما این واژه مستعجل ِ فرهنگ لغاتشان را وقتی با سوابق تاریخی شان مقایسه میکنیم، دم ِ خروسشان بد جوری بیرون میزند و مضحکه عام و خاص می شوند ...

به راستی عدالت وعرف دیپلماتیک این داعیه داران ِ امنیت جامعۀ جهانی ، کجای سیاستشان نهفته است؟

آن روز که  همین انگلیسی ها انبارهای دستنشانده شان، صدام حسین، را ازسلاحهای شیمیایی پر و خالی میکردند، عرف دیپلماتیک کجای مجلس سیاستشان نشسته بود؟
دیروزکه اموالمان را در بانکهایشان بلوکه کردند و میراث فرهنگی و باستانی ِ ایرانمان رابه تاراج بردند، آیا به عرف دیپلماتیک پایبند بودند؟
آیا معنی"عرف دیپلماتیک" این است که در عراق وارد ساختمان دیپلماتیک ما شوند 5 نفررا بازداشت کند و با خود ببرد و ما سکوت کنیم؟
دیروز که حاج احمد جبهه هایمان را ربودند، چرا فریاد عرف دیپلماتیک از حلقوم مدعیان حقوق بشر و آزادی بیرون نیامد؟ چرا کسی بیانیه صادر نکرد و ربوده شدن فرزندان ایران را تیتر یک خبرگزاری ها نکرد؟!..
دیروز  برد و مانور رسانه ای غرب را دیدیم و  بیدار شدن وجدان ِ خفته جناب شورای امنیت ملی حتی ... و بیانیه چین را که مثل اجناسش بنجل است در نظر ما! و صد البته ننه من غریبم بازی ها و لشکرکشی دیپلماتیک ِ دیپلماتها در مقابل باغ قلهک و وا انگلیسا سر دادن هایشان را ...! دیروز همه اینها را دیدیم...

به راستی عدالت کجاست؟ عرف دیپلماتیک در قاموس آنها به چه معناست؟...

***

اما امروز انگار ماجرای صحرای طبس دوباره تکرار شد... و این تکرار شدنها چه لذتی دارد وقتی که دست خدا را با تمام وجود می بینی که در دست حقانیت ما قرار می گیرد.

امروز که پهپاد جاسوسی امریکا توسط سپاه، تحت اختیار ما قرار گرفت، تکرار تاریخ بود برای امریکایی ها... طبسی دیگر حتی... تا اقتدار ما،  کماکان کابوس ِ وحشتناک ِ خواب و بیداریشان باشد.

اما جالب اینجاست، امروز که پهپاد جاسوسی امریکا، تمامیت ارضی کشورمان را نقض کرد، فریاد عرف دیپلماتیک از حنجره هیچ یک از داعیه داران ِ جامعۀ جهانی!! برنخاست؟

جناب شورای امنیت ملی  بیانیه سکوت صادر کردند!! چین در رویای زدن ِ اتیکت ِ مشابه ِ پهپاد بود انگار!! و حتی شاید داشت خواب ِ تولید ِ بدل ِ پهپاد میدید!! که فرصت صدور بیانیه نداشت...

حساب بی بی سی هم جداست! خرده نگیرید به این خبرگزاری خدوم  ِ روباه پیر ! الحق و الانصاف خوش خدمت است این زبان بسته!! و بی طرف  البته!

دیگر رسانه های غرب  که ... بماند و بگذریم!! که پاشیدن نمک است بر زخم دلمان...

آری، عرف دیپلماتیک این مدعیان تمام قد ِ همه خوبی‏ها، عدالت‏‏ها، حقوق بشرها، امنیت‏ها ... دیگر بی رنگ شده است برای ما...

اینان عرف دیپلماتیک را با حاج احمد متوسلیان ربودند!
عرف دیپلماتیک را با سید عباس لواسانی شهید کردند!
عرف دیپلماتیک را با دارایی هایمان بِلُوکه کردند!
عرف دیپلماتیک را به همراه رئیسعلی دلواری دفن کرند!
عرف دیپلماتیک را به همراه سلمان رشدی پنهان کردند!
عرف دیپلماتیک را دقیقا شب 28مرداد 32 سرنگون کردند!
عرف دیپلماتیک را با سلاحهای شیمیایی به عراق فروختند!
عرف دیپلماتیک را با میراث فرهنگی و باستانی مان به تاراج بردند!
عرف دیپلماتیک را با قراردادهای ننگین گلستان و ترکمنچای، قاب کردند زدند به دیوار!
عرف دیپلماتیک را با جدا کردند بحرین و افغانستان از ایران، تکه تکه کردند!
عرف دیپلماتیک را در زمان فتنه، در عاشوای 88، در میان آتش مسجد لولاگر سوزاندند!
عرف دیپلماتیک با خون باکریها، همتها، حسن باقریها، زین الدین های دیروز و با خون میثم مقبولی ها ، حسین غلام کبیری های امروز بر زمین ریخته شد و تمام...

ننگ بر خودشان و عرف دیپلماتیکشان

آری امروز باز هم «عرف دیپلماتیک» به مسلخ رفت... عالیجنابان، سیاسیون، داعیه داران جامع جهانی! به احترام ِ سلاخی ِ «عرف دیپلماتیک» یک دقیقه سکوت...!

 پ.ن1: امروز بزرگواری که دست بر قضا هم خودشان و هم اخبارشان مورد وثوق است نظر آقا را درباره حرکت دانشجویان در تسخیر سفارت انگلیس بیان کردند؛ اما از گفتن منبع خبر معذور بودند که حق با ایشان است.عین عبارت این بزرگوار را بی کم کاست می آورم:

«حضرت آقا در خصوص آن روز فرموده اند ورود به سفارت و ماندن در آن کار بیهوده ای بوده است. ‫ناراحتی ایشان از دانشجویان و دلخوری ایشان از جوانان کذب است. ‫اما از ناجا دلخور و ناراحت بوده اند که چرا گذاشته اند کار به اینجا بکشد. نکته حرف آقا این است که سخنی از اینکه اشغال سفارت انگلیس فی حد ذاته اشکال دارد نکرده اند، ‫بلکه فرموده اند در آن هنگام کار بیهوده ای بوده است... حضرت آقا خودشان می فرمایند دانشجو باید با تحلیل عمل کند، ‫آن وقت اگر اشتباهی هم کرد اشکال ندارد، ‫فقط وقتی اشکالش را گفتند، ‫لج نکند، ‫بپذیرد...»

و البته این مطلبی که از حضرت آقا نقل کردند رونوشت به تمام آنانی که مدام تألم خاطر حضرت آقا و رنجش ایشان را از دانشجویان مدعی می شدند...

هرچند بنده تمام قد از تسخیر لانه دفاع و با مخالفین بحث و جدل می کردم؛ مخالف ِ برخی حرکتهای دانشجویان در داخل ِ سفارت بودم البته، اما.... سمعا و طاعتا یا سیدنا، لبیک یا قائدنا... لبیک...

پ.ن2: امروز رابرت بر، افسر سابق سیا در مصاحبه با بی بی سی گفت: «این [تصرف پهپاد امریکایی] یک ضربه امنیتی عظیم است ...آمریکا و غرب برای تعقیب برنامه هسته ای ایران به این هواپیمای بدون سرنشین نیاز دارند. بدون آنها ایران برای ما تنها یک سیاهچاله تاریک خواهد بود...»

بدون تعارف جناب رابرت برایت بگویم که ایران سیاهچال و قبرستانی است برای شما... باشد که بر عذابتان فزونی باد...

به قول همان بزرگوار که درباره تسخیر لانه روباه پیر می گفت: «گرچه خنکای دل ما هزینه گزافی برای کشور داشت و خیلی ها را به زحمت انداخت و اگر نبود لطف خدا در جمع کردن اشتباهات ما و به دام انداختن هواپیمای جاسوسی آمریکا، دردسرهای ما تداوم پیدا می کرد... خدا را شکر خدا خیلی خداست»

خدا را شکر خدا خیلی خداست...

 

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۰ ، ۱۵:۱۹
راحل

امام خامنه ای:
16 آذر مال دانشجوى ضد نیکسون است، دانشجوى ضد آمریکاست، دانشجوى ضد سلطه است...

همین «سه قطره خون سرخ»
که بر چهره دانشگاه ما، همچنان تازه و گرم است.
اما دیروز،
پیاده نظام ِ میر...
وسط همین دانشگاه
                       ـ که هنوز خونهای به زمین ریخته اش تازه است ـ
تصویر روح الله ِ انقلابمان را پاره کردند
ـ هیهات ـ
نمی دانستند تصویر روح ِ خدا،
پس زمینۀ همه تفکرات ما نقش بسته است
و امروز
عکس سید علی، را قاب کرده ایم بر لوح دلمان ...

دیروز همین جوجه پیاده نظام های میر...
                                                   ـ مجید توکلی ها را می گویم ـ
بنی صدر وار گریختند از رَمی ِ نی‏ های ساندیس‏ های ِ
دانشجوی بصیر ِبسیجی ِ کارت دار و بی کارت.

اما چه زود،
در سه راهی سوراخ موشهایی که اجاره کرده بودند،
رسوای خاص و عام شدند...!

یادشان رفته بود انگار
این خون هایی که بر زمین ریخته است
هنوز جوشان است ...
و از هر قطره آن،
هزار فدایی ِ سید علی، به پاخاسته است....
فداییان سید علی هنوز زنده اند...


پ.ن: یادمان نرفته است 16 آذر 88 را که پیاده نظام ِ میر... چه کرد وسط همین دانشگاه...

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۰ ، ۱۴:۱۶
راحل

عمق وجود من با این سکوت رازآمیز آشناست؛ سکوتی که در باطن، هزارها فریاد دارد. من هرگز اجازه نمی‌دهم که صدای حاج همت در درونم گم شود. این سردارِ خیبر، قلعه‌ی قلب مرا نیز فتح کرده است.

شهید همت سخن می‌گوید:
«برای اینکه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حال ما بشه، باید اخلاص داشته باشیم. و برای ا:8.9نکه ما اخلاص داشته باشیم، سرمایه می‌خواد که از همه چیزمون بگذریم. و برای اینکه از همه چیزمون بگذریم، باید شبانه‌روز دلمون و وجودمون و همه چیزمون با خدا باشه. این‌قدر پاک باشیم که خدا کلاً ازمون راضی باشه. قدم بر می‌داریم، برای رضای خدا. قلم بر می‌داریم روی کاغذ، برای رضای خدا. حرف می‌زنیم، برای رضای خدا. شعار می‌دیم، برای رضای خدا. می‌جنگیم، برای رضای خدا. همه چی، همه چی، همه چی خاص خدا باشه، که اگر شد، پیروزی درش هست. چه بکُشیم چه کشته بشیم، اگه اینچنین بشیم پیروزیم و هیچ ناراحتی نداریم و شکست معنا نداره برای ما. چه بکشیم چه کشته بشیم پیروزیم اگه اینچنین باشیم، و خدا غضب خواهد کرد اگر خدای ناکرده، یک ذره و یک جو هوای نفس در فرماندهان ما، در فرمانده گردان و گروهان و دسته و یا خدای ناکرده در افراد بسیج ما پیدا بشه و ما حس کنیم که امکانات مادی و این جنگ‌افزارها و این آلات، اینها می‌تونه کمک کنه به ما. نه عزیزان، نصرت دست خداست.»
گوش بسپار تا ناله‌های حاج عباس کریمی را نیز در سوگ شهادت او بشنوی.
شهید حاج عباس کریمی، فرمانده لشکر ٢٧، می‌گوید:
«همت واقعاً برای ما فرمانده بود و برای ما مولا بود. همت عزیزی بود که از میان ما هجرت کرد و به دیار عاشقان پیوست. همت عاشق بود و همراه با یاران خود به دیار عاشقان رو آورد.»

عمق وجود من با این سکوت رازآمیز آشناست؛ سکوتی که در باطن، هزارها فریاد دارد. من هرگز اجازه نمی‌دهم که صدای حاج همت در درونم گم شود. این سردارِ خیبر، قلعه‌ی قلب مرا نیز فتح کرده است.

 

شهید همت سخن می‌گوید:

«برای اینکه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حال ما بشه، باید اخلاص داشته باشیم. و برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم، سرمایه می‌خواد که از همه چیزمون بگذریم. و برای اینکه از همه چیزمون بگذریم، باید شبانه‌روز دلمون و وجودمون و همه چیزمون با خدا باشه. این‌قدر پاک باشیم که خدا کلاً ازمون راضی باشه. قدم بر می‌داریم، برای رضای خدا. قلم بر می‌داریم روی کاغذ، برای رضای خدا. حرف می‌زنیم، برای رضای خدا. شعار می‌دیم، برای رضای خدا. می‌جنگیم، برای رضای خدا. همه چی، همه چی، همه چی خاص خدا باشه، که اگر شد، پیروزی درش هست. چه بکُشیم چه کشته بشیم، اگه اینچنین بشیم پیروزیم و هیچ ناراحتی نداریم و شکست معنا نداره برای ما. چه بکشیم چه کشته بشیم پیروزیم اگه اینچنین باشیم، و خدا غضب خواهد کرد اگر خدای ناکرده، یک ذره و یک جو هوای نفس در فرماندهان ما، در فرمانده گردان و گروهان و دسته و یا خدای ناکرده در افراد بسیج ما پیدا بشه و ما حس کنیم که امکانات مادی و این جنگ‌افزارها و این آلات، اینها می‌تونه کمک کنه به ما. نه عزیزان، نصرت دست خداست.»

گوش بسپار تا ناله‌های حاج عباس کریمی را نیز در سوگ شهادت او بشنوی.

شهید حاج عباس کریمی، فرمانده لشکر ٢٧، می‌گوید:

«همت واقعاً برای ما فرمانده بود و برای ما مولا بود. همت عزیزی بود که از میان ما هجرت کرد و به دیار عاشقان پیوست. همت عاشق بود و همراه با یاران خود به دیار عاشقان رو آورد.»

 

 

 

 

+ انگار کن سید مرتضی، اینها را برای امروز ما نوشته است. که قلب ِ زمینی مان، را پیوند بزنیم به قلب ِ آسمانی‏ اش و گوش ِ دنیازده مان را تیزکنیم به فریاد ِ سکوت حاج همت و چشمان ِ عاصیمان را بدوزیم به چشمان ِ به افق نشسته همت. چشمانی که هنوز نمی دانم انتهای نگاهش به کجا می رسد ...
نگاه کن همت؛ چشمان تو سرالاسرار آن زمینی است که اقلاکیان از آن تا خدا معبری از نور زدند و حسینی وار از آن گذشتند.
نگاه کن همت؛ با چشمانی که وسعتش، که ژرفای نگاهش، این زمین ِ آفت زده از مردگان را بر نمی تابد؛ و چه کسی می داند که این نگاه چه می کاود؟
نگاه کن همت؛ افق دیدگانت، آن بلندترین قافی است که هیچ سی مرغی را یارای رسیدنش نیست ؛
نگاه کن همت؛ که عین الیقین ِ چشمانت، نهایت ِ عاشقی است در صراطی که ما به بدایت آن هم نرسیده ایم.

 

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۰ ، ۱۲:۱۵
راحل

آیه های مقطعه

ح س ی ن

 
پ.ن: امروز عاشورا بود و اولین پست برای مولایم حسین (ع) که در طلب کربلایش، بی تابم.

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۰ ، ۲۳:۱۵
راحل

اینجا تهران 88 است
برو از شهر بگو
که در این شهر غریب
که در آن حتی
قامت ِ عشق
رنگ تملق دارد
دلقکهای شهر
همه عاشق شده اند
سر مست ِ تملق حتی
دیروز وسط همین شهر
کل میکشید یکی
سوت میزد دیگری
آن یکی اما
خیمه آتش زده بود
از روی آتش می پرید
به یاد چهارشنبه آخر سال شاید...
اینجا تهران است
اما نه
اینجا کربلاست
کربلای 88
و سپاه میر...
یزیدوار
شمشیر و تیغ کشیدند بر مردان و زنان بنی هاشم
اینجا دوباره
قرآن پارپاره کردند
و بر نیزه کردند پاره های قرآن را ...
برو از این شهر بگو
دلقکهای شهر اما انگار
همه ترسا هستند
و به صلیب کشیده اند
دوباره مسیح ِ کربلا را
برو از این شهر بگو
دلقکهای شهر ما
عاشق ِ قامت ِ تملق شده اند
و همه ، رنگ این عشق به خود دارند هنوز...
و اینجا تهــران است
صدای ما را
از کربلای ایران می شنوید...

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۰ ، ۲۳:۱۵
راحل

اینجا خاکریزِ «مبارز»ی است که شاید باید خیلی مدتها پیش زده می شد.
اما هنوز هم دیر نشده است. به قول آقا سیدمرتضی «شاید جنگ خاتمه یافته باشد، اما مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت»...
رهبرم سید علی گفت «خاکریزتان باید در مقابل دشمن نرم نباشد؛ دشمن نتواند نفوذ کند؛ نتواند تأثیر بگذارد» پس خاکریز ِ رَفَق، شد خاکریز ِ مبارز...


و شاید بپرسید «رَفَق» را چه معناست؟
«رفق» به معنی هموار است ؛ به معناى خاکریز ِ نرم ِ قابل ِ نفوذ نیست، «رفق» یعنى ناهنجار نبودن، ناهموارنبودن، جگرخراش نبودن...اما غیر قابل نفوذ بودن... خاکریز ِ غیر قابل نفوذ...

«ما کان رفق فى شى‌ء الّا ذانه» رفق یعنى هموارى. رفق به معناى سستى نیست. رفق به معناى خاکریزِ نرم قابل نفوذ نیست. رفق یعنى ناهنجار نبودن، ناهموارنبودن، جگرخراش نبودن. این معنى رفق است. شما به یک عنصر بسیار سخت، مثل فولاد که مى‌زنید، دستتان احساس ناراحتى نمى‌کند؛ احساس ناهنجارى و ناهموارى نمى‌کند. رفق -نرمى به این معناست. هنجار درست. این، معناى رفق است. (بیانات در دیدار در دیدار کارگزاران نظام| 20 دیماه 72)

 

اما بعد...
امروز عاشورای 1433 هجری، اینجا، خاکریزی از هزاران خاکریزی است که در سنگر «ولایت» زده شده است... و این مبارز، اینجا، در سنگر «ولایت» تا آخرین قطره خون ایستاده است... به امید شهادت... انشاءالله

 

توضیح نوشت: این «مبارز» به حکم غریزه «دلی» دارد که گاه هوایی میشود که برود یک گوشه خاکریز بنشیند و کمی «دل»آنه بنویسید شاید.

این را گفتم که از پراکندگی مطالب آن متعجب نشوید. چرا که ساحت دل را محبوس در قفس عناوین کردن خطاست، نیست؟

بعدالتحریر: این مجاز آباد ِ من، برای دغدغه و آرمانی در میانۀ این صفر و یک ها سربرآورد؛ اما امروز در یکسالگی اش (15 آذر 91)، به جبر روزگار، در انزوایی نفس گیر در میانۀ همان صفر و یکها، با حسرت و البته با امید به گوشه چشمی از آسمانی که ستاره هایش را برای مباداهایم اندوخته ام، نظاره گر این نفسهای بریده بریده است.

نفس حقی دعایم کند که عاقبت این سقف مجازی و راحلش، ختم به خیر شود...
 


یا علی

 

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۰ ، ۱۱:۱۵
راحل