خلاصه تر بکن ای مرگ داستانم را...
اینکه تقویم ها تکرار ِ بی رحمانۀ روز هبوط ات باشند؛
و خسته باشی از این هبوط، خسته باشی از این تکرار مدام، از این «فی کبد» الی همیشه ات؛
و همچون غریبه ای نشسته باشی وسط زندگی زمینی ات، وسط دنیازدگی روح ات؛
خسته باشی و بعد از هر نمازت، ـ انگار که یک دعای مستجاب طلب داشته باشی* ـ ، فقط دعای مرگ کنی.
و تازه این من ِ پرتوقع ات ـ که در هزارراهه های دنیا گاه بدجور حیران و سرگردان، راه گم کرده است ـ ، به همین «مرگ» هم راضی نشود؛ و با تأملی و تعللی و مانده در تنگنای شکّ ِ میان بر زبان آورن و نیاوردن، سر ِ شرم فرود بیاوری و بی آنکه قد و قواره بندگی و البته مردانگی ات را نشان داده باشی، آهسته که به درگوشی های رفیقانه شباهت دارد، «طیِّبنا للمَوت و أصلِحنا قبل المَوت و أرحمنا عند المَوت» لب بزنی و شرمنده تر باز نفس بکشی!
+ و مدام این صدا در تو تکرار شود که مردانه زیسته ای که مردانه مردن طلب می کنی؟ ... «عذر بیدردی ما خجلت ما خواهد خواست ...»**
* ودیعه ای است از منبر آقا مجتبی تهرانی. یادش کنیم با یک حمدِ شفا، که این روزها در بستر بیماری است.
** مصرع از بیدل است.
*** عنوان مطلع غزلی است از محمد علی بهمنی
« مدام این صدا در تو تکرار شود که مردانه زیسته ای که مردانه مردن طلب می کنی؟ ... » خیلی قشنگ گفتی .و باید قدم برداشت برای مردانه زیستن تا زنده ایم ، حتی با تمام نا امیدیهایمان .
مردن مهم نیست ، چگونه مردن مهم است .