...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۱۴ ب.ظ

۳

انتظار فرج از نیمه خرداد کشم...

يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۱۴ ب.ظ

این روزها
مدام این آیه را تکرار می کنم:
و نفخت فیه من روحی ...
آخر، تفسیرش تویی
تأویلش هم تو
روح ِ خدا ...

* و این تاویل و تفسیر ِ آیه ها در میانه این عصر ِ مدرن چقدر خوب است گاهی ...

** آن صبح ِ سیاه را به خاطر دارم و صدای رادیو که هنوز آهنگ ِ کلامش در گوشم است... انالله و انا الیه راجعون؛ روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان، حضرت امام خمینی به ملکوت اعلی پیوست ...
کودک بودم خیلی. شاید عقل ِ کودکی ام قد نمیداد که ملکوت اعلی یعنی چه و اصلا های های گریه مادر و خواهر را درک نمی کردم. اما بغض داشتم. بغضی عجیب و چند قطره اشکی که اصلا نمیدانم برای چه آمد... بغض و اشکی که سیاسی ترین بغض و اشک ِ کودکی ام بود... و الان 23 سال از آن روز می گذرد و خاطره آن ابهام ِ کودکانه هنوز در من سنگینی می کند.

و این سالها هر چه گذشت، انگار روح الله، واقعا تجلی روح ِ خدا بود در کالبد ِ انسان معاصر برای عصر ِ انسان محور ِ حاضر. و  روح الله ِ معاصر ِ ما، خدامحور بودن را خوب یاد داد به جهان. خوب اثبات عملی کرد که دیانت ما عین سیاست ماست و سیاست ما هم البته همان دیانتی است که از بیش از 1400 سال پیش با خون دل خوردن های نبی ـ صلی الله علیه واله و سلم ـ میراثی ذیقمیت مانده است برای ما... خوب اثبات عملی کرد «یثبت الله الذین آمنوا بالقول الثابت فی الحیاة الدنیا و فی الاخرة…» را...

و من هر روز مشتاق تر و مریدتر از روزهایی که گذشته است، تصویر امام را در تلویزیون که می بینم، به یاد ِ نوستالوژی ِ رقابت کودکانه ام با خواهر، دوست دارم بدوم طرف تلویزیون و تصویرش را ببوسم .


*** حضرت روح الله را محدود و محصور به مناسبتها کردن، جفاست در حق روح خدا. و من و قلمم و این مجازآباد ِ من ـ که قرار نبود مناسبت محور باشد ـ ،  شرمنده ایم.اما من  با آن روزها خیلی فاصله گرفته ام. قرار نبود اینجا، اینطوری شود. اما اینطوری شد. و قرار نبود مبارز، راحل شود و راحل بشکند، هم خودش هم قلمش هم تمام‏ِ ...
اما شد... و قصه و حکایت این روزهایم، خیلی فراتر از این حرفهاست و من انتظار فرج بعد از نیمه خرداد، از نیمه شعبان و رمضان کشم ... برایم دعا کنید

۹۱/۰۳/۱۴
راحل

نظرات  (۳)

۲۸ آبان ۹۱ ، ۰۱:۲۰ بانوی آرام
آخی ، وقتی تیکه اول متنتون رو خوندم انگار حجم خاطرات یکسره جاری شد توی ذهن خاک گرفتم .... صدای رادیو ... مصلای تهران با آنهمه جمعیت و کالبدی درون شیشه ، تشییع جنازه ای بینهایت با شکوه و بی نهایت شلوغ و بعد آرامگاهی که تا مدتها تنها یه کانکس بود در بی انتهای خاک بهشت زهرا . اینها کل خاطرات من از اون ایام است و مو به مو یادمه .هشت ساله بودم اون موقع
پاسخ:
من هفت سالم بود ,
چرا چندین ماهه پست جدید نذاشتین؟!!
پاسخ:
گاهی ناگزیر می شود؛ آدم است دیگر! ,
سلام مطلب قابل تاملی بود! لینکتون کردم عیدتون هم مبارک
پاسخ:
هرچند لینکی ندیدم در وبلاگتان، به هر حال ممنون. برقرار باشید. ,

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی