نسبت من با ابرهای بهاری
همین بغضی است که در گلو دارند ...
بگو ببارد، حرف دارم با باران ...
نسبت من با ابرهای بهاری
همین بغضی است که در گلو دارند ...
بگو ببارد، حرف دارم با باران ...
زندگی
آرام آرام،
جاری است
ـ در بستر ِ یاد ِ تو ـ
قطره قطره
می چکد
از دو چشمانم...
+ بعضی ها هستند که هیچ گاه از خاطره ها نمی روند ... فراموش ناشدنی اند! این بعضی ها اینقدر در بودنهایت فرو می روند و عمیق می شوند، آنقدر وجودشان، هستی می شود برای تو، که وقتی می روند، انگار تکه ای از تو، اصلا انگار همۀ تو را با خود می برند... و دیگر هیچ نمی ماند از این «منِ» سرگشته و حیران...
+ آمده بودم اینجا مرثیه ای بنویسم برای بی نشانی که در پس ِ این بی نشانی اش، چقدر نام آشنا بود و چقدر نزدیک ... آمده بودم اینجا مرثیه بنویسم برای رفتن ِ این گمنامِ غریب، اما سکوت میکنم، مبادا که ترک بردارد چینی ِ نازکِ گمنامی شان ... و باز با سنگ ِ سکوت در خودم می شکنم ...
+اینجا، نه در لا به لای همین صفر و یک ها، نه زیر سقف این خانۀ مجازی حرفهایم، که در تمام بودنم، عطر یاد تو عجیب پیچیده است...
مــادر ِ جوانِ من
میان در و دیوار
ناگهان
چـه زود پیــر می شود...
این روزها
رسیده ام به این بخش از بودنـم
که
نباشم ...
+ شوره زاری ست دلم، زخمهایش می سوزند ...
------
پ.ن: عنوان، مصرعی است از رضا جعفری
همه غروب ها از شنبه تا حالا
شده عین غروب جمعه ها
چرا؟
آقا سیدمهدی
کجا ببرم این روح سرگردان را؟
کجا ببرم این دل هزار تکه را؟
این اشکها را؟
این کلافگی ها و پریشانی ها را ...
+
------------------
یک سالی میشد نرفته بودم سقاخانه. سقاخانه برای من فقط یک سقاخانۀ معمولی نبود؛ که بروی شمعی روشن کنی، به شمعهای روشنش نگاه کنی، حاجتی بطلبی، اشک بریزی و دعا کنی و تمام. سقاخانه مرا یاد معصومیتی می انداخت که گذر زمان، کمرنگ و کمرنگترش کرد. این روزها که مدام در خودم گذر می کنم، احوالی را می بینم، که به احسن نزدیک نمی شوند که هیچ، انگار دورتر هم می شود. و چقدر دلتنگی ام بیشتر می شود وقتی میدانی با احسن الحال چقدر فاصله داری... سبحانک إنی کنت من الظالمین..
و بعدترش هم اینکه خوب بدانی که با تمام قصورهایت، باز هم می توانی به آغوش ِ رحمانیت و رحیمیتش پناه ببری ... «لا یمکن الفرار من حکومتک...» و بدتر از همه اینکه، روی «من» بودنت را هم کم نکنی و باز ... لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...
خودت را بدهکار خدا که بدانی
پهلویت هم که شکسته باشد
رویت هم که کبود ِ سیلی باشد
نشسته هم شده، نماز میخوانی
می گویند
«مادر هرکاری کند، اهل خانه هم یاد می گیرد» +
حتی نشسته نماز خواندن
زینب ِ مــادر هم
آخرهای بودنش
کمرش که شکست
نشسته نماز می خواند...
این روزها محراب هم، امن یجیب میخواند برای مــادر ...
این روزها
چـادرم که خاکـی می شود
یاد مــادر می افتد دلم ...
آوینی، تنها نام یک فرد نبود ، آوینی یک تفکر بود و قلم آوینی نماد ِ «انقلاب ِ انسان»ی بود که در بزنگاه انقلاب ِ نفس، به مثابه یک «انسان انقلاب»، از بطن ِ انقلاب رویش یافت.
«حدیث نفس» آوینی تا «مرگ آگاهی» که نه، «شهادت آگاهی» آوینی، راهی است از زمین تا برین !
«بریدن ِ» آوینی از «من»، نه از جنس بریدنهای مرسوم، که از جنس «پریدن» بود از خاک به افلاک.
آوینی از «مین» که نه، از «من» گذشت که به «فکه»، که به آسمان رسید ...
دستخط حضرت آقا بر قرآن اهدایی به خانواده شهید مرتضی آوینی
اما این صدا، آن صدایى است که بزرگترین حرفها را مىزد و خودش اعتقاد داشت. مثلاً مىگفت: «این جوانان ما، به راههاى آسمان آشناترند تا به راههاى زمین.» این را چنان مىگفت که گویا راههاى آسمان را خودش رفته، دیده و مىداند که اینها آشناتر هستند! (بیانات حضرت آقا، 11/6/72)
و کلام آخر
ماجرای دستنوشتۀ بالای آقای سید مرتضی را از اینجا بخوانید
بایستى نظام جمهورى اسلامى را به معناى حقیقى کلمهاش حفظ کرد، تا بتوان از منافع این ملت، از منافع این کشور، این ملت را بهرهمند کرد؛ تا بتوان این ملت را به اوج ترقى و آرزوها و آرمانهاى خودش رساند. همیشه در دل ساخت حقوقى، یک ساخت حقیقى، یک هویت حقیقى و واقعى وجود دارد؛ او را باید حفظ کرد. این ساخت حقوقى در حکم جسم است؛ در حکم قالب است، آن هویت حقیقى در حکم روح است؛ در حکم معنا و مضمون است. اگر آن معنا و مضمون تغییر پیدا کند، ولو این ساخت ظاهرى و حقوقى هم باقى بماند، نه فایدهاى خواهد داشت، نه دوامى خواهد داشت؛ آن ساخت حقیقى و واقعى و درونى، مهم است؛ او در حکم روح این جسم است. آن ساخت درونى چیست؟ همان آرمانهاى جمهورى اسلامى است: عدالت، کرامت انسان، حفظ ارزشها، سعى براى ایجاد برادرى و برابرى، اخلاق، ایستادگى در مقابل نفوذ دشمن؛ اینها آن اجزاء ساخت حقیقى و باطنى و درونى نظام جمهورى اسلامى است. (بیانات حضرت آقا ـ 24/09/1387)
و این آرمانخواهی ِ انقلاب حرف دیروز و امروز نیست. انقلاب ما امتداد انقلاب ِ خونین ِ ظهر روز دهم 61 هجری است و ولی ِمان از روح ِ خدا تا علی ِ زمان ، سفرایِ حسین بن علی (ع) اند در عصر ِ 1432 هجری... و این آرمانگرایی ودیعۀ حسین بن علی (ع) است برای ما. و این ودیعۀ حسینی را امام روح الله از همان ابتدا تزریق کرد بر بدنه انقلاب نوپای اسلامی مان. و انقلاب راهی شد برای رسیدن به مقصد؛ به مقصد ِ انقلاب ِ عدالتگستر ِ مهدوی(عج)
هرچند عصر حاضر، عصر ِ بر آمده از اندیشه سکولار غرب، عصر رواج «ایسم»های وارداتی که ایدئولوژی و تفکر انسان امروز ، خاصه تفکر و ایدئولوژی ناب اسلامی را نشانه گرفته است، تا از انسان مسلمان ِ متدین ِ پایبند به اصول ، دست پروردهای بیاراده و مروج مکتبهای «پلورالیسمی»، «اومانیسمی»، «سکولاریسمی» و ... بسازد و اندیشههایی سکولاریزه شده را جایگزین اندیشه مترقی اسلامی و الهی کنند. و امروز این تفکر مدرنیتۀ حاکم بر جامعه جهانی سعی می کند ماهیت انقلاب را در اذهان برخی مدرنیزه کند و با چاقوی مدرنیته، پیوند میان ارزش های امروزِ انقلاب را با ارزشهای ِ دیروز ِ انقلاب قطع کند.
امروز برخی به اسم ِ واقعیتگرایی، آرمانهای انقلاب را زیر سوال برده اند. حال آنکه آرمانگرایی به دور از واقعیت گرایی نیست که در واقع همان دیدگاهی کلان نگر به افق های آینده ای است که در پیش روی ماست. آرمانگرایی، دیدگاهی کلان است به واقعیت و واقعیت گرایی. چرا که این آرمانگرایی، سازنده واقعیتهای آن جامعه است.
بعضیها اشتباه مىکنند که در مقابل آرمانگرایى، واقعبینى را مطرح مىکنند. در نظر اینها واقعبینى نقطهى مقابل آرمانگرایى است. این خطاى بزرگى است؛ چون آرمانگرایى، خودش واقعیتها را در جامعه مىسازد. یک مجموعهى با آرمان و داراى هدفهاى بلند مىتواند واقعیتها را طبق آرمان خود شکل دهد و بهوجود آورد. دنیا اینطور پیش رفته است. آرمانها را کنار بگذاریم، به بهانهى واقعبینى؟! این کمال غفلت است. آرمانگرایى بهوجود آورندهى واقعیتهاى شیرین و مطلوب است. وقتى یک انسان، یک مجموعه و یک ملت با مسؤولان و دستاندرکارانش پاى آرمانها ایستادند و حاضر نشدند کوتاه بیایند و برایش کار کردند، چه اتفاقى مىافتد؟ واقعیتها به سمت آرمانها تغییر مىکند. این خودش بزرگترین واقعیت و قانون زندگى است؛ چرا بعضى این را فراموش مىکنند؟ (بیانات حضرت آقا ـ 14/10/1382)
و کلام آخر اینکه:
این آرمانگرایی هزینههایی دارد که به قول آقا مرتضی آوینی «مستلزم صبر بر رنجها»ست. معترضان و منتقدانی که امروز، به نگاه ِ فرامرزی ِ انقلاب اسلامی (هم به لحاظ مادی و هم به لحاظ معنوی) انتقاد می کنند، باید بدانند که آرمان ِ لا یتغیر انقلاب اسلامی ِ جهانی ِ ایران در همین جمله امام روح الله خلاصه می شود که :
«ما باید با تمام توان خود، رابطه با مردم جهان داشته باشیم و مشکلات مسلمانان را دنبال کنیم و مجاهدین و فقرا را کمک نماییم.»
لذا انقلاب اسلامی ایران و به تبع آن جمهوری اسلامی ایران به مثابه مولود ِ این انقلاب ِ جهانی ِ اسلامی، سیاستهای داخلی و خارجی خود را همواره بر پایه این دیدگاه ِ آرمانگرایانه بنا خواهد کرد. چنانچه مصادیق این سیاستگذاری ها، از حمایتهای سیاسی و نظامی به حزب الله لبنان، غزه، فلسطین، سوریه، بحرین، و ... گرفته تا حمایتهای بشردوستانه به مردم پاکستان و سومالی و ... همواره بوده و خواهد بود. انشاءالله
ما انقلاب کردیم تا واقعیتها را تغییر دهیم، نه آنکه آنها را بپذیریم. انقلاب ما، انقلاب آرمانهاست نه انقلاب واقعیت ها (شهید بهشتی)
پ.ن: هرچند امروز، توجه به هجمه های تبلیغاتی غرب علیه اسلام و انقلاب، و برنامهریزیهای گسترده در ایجاد تغییرات تاکتیکی و اساسی در اندیشۀ اسلامیِ انسان ِ مسلمان ِ امروز، ضرورت خنثیسازی و مقابله با جنگ نرم عقیدتی که از سوی غرب بر ساحت اندیشۀ فرد مسلمان تحمیل شده است، دو چندان میشود. لذا برای مقابله با این تهاجم گسترده، علاوه بر اشرافِ نظری بر ایدئولوژی ناب اسلامی که در تار و پودِ انقلاب اسلامی سریان دارد، باید به صلاح ِ بصیرت نیز مجهز بود. صلاحی بی بدیل که بارها و بارها از سوی رهبر حکیم انقلاب اسلامی، خاصه برای جوانان به عنوان افسران جنگ نرم ِ عصر ِ حاضر، موکداً مورد تاکید قرار گرفته است.
این روزها، «قلادههای طلا» که بدجوری دارد گلوی برخی را می فشارد، نُقل مجالس ِ فرهنگی و سیاسی و رسانه ای شده است. مسیح علی نژاد، خبرنگار اصلاح طلب خارج نشین، در مصاحبه ای با ابوالقاسم طالبی، کارگردان فیلم «قلاده های طلا»، مدعی شده است که با خانواده بیش از 50 تن از کشته شدگان فتنه 88 گفتگو کرده است! به صحت و سقم این قضیه کاری نداریم. به اینکه از این تعداد، چند نفرشان مثل سعیده پورآقایی که بعد از مجلس ختمش معلوم شد زنده است هم کاری نداریم! به اینکه آیا این خانم واقعا با این خانواده ها صحبت کرده هم کاری نداریم! به این که خودِ علی نژاد در بین حرفهایش به قبرهای خالی و احتمال کشته نشدن خیلی از این افراد اعتراف کرد هم کاری نداریم! به جو سازی و گزینشی برخورد کردن با این مصاحبه در وبلاگش هم کاری نداریم؛ اما حرف ما این است؛
سرکار علی نژاد!
خبرنگار، رسالتی دارد. خبرنگار به مثابه حلقه واسط میان واقعیت و مخاطبین، تنها رسالتش نوشتن و مصاحبه کردن به هر قیمتی نیست! اشراف بر موضوع، انعکاس واقعیت به دور از بک گراندهای فکری ِ شخصی و صداقت و تعهد در قلم است که بار این امانت را بر دوش خبرنگار گذاشت است و اما «ن و القلم و مایسطرون» رسالتش را پیامبر گونه می کند !
سرکار علی نژاد!!
شما که خبرنگار هستید! شما که دلتان می سوزد برای مردمتان! شما که درعین دلسوزی، به مردمتان پشت کرده اید! خواستم از شما سوالی بپرسم.
اصلا تعریف شما از مردم چیست؟! مرز باورهای«جمهوری خواهانۀ» شما تا کجای افکارتان امتداد دارد؟ آیا نه اینکه ظرف ِ وجودی مدعیان ِ جمهوریت، گنجایشی 13 میلیونی بیش ندارد؟ آیا قد و قواره جمهوریت ِ مدعیان ِ هُرهُری مسلکی چون شما، همین اقلیتی است که سی سال است، تقویمهایشان را در توهم سقوط نظام جمهوری اسلامی ایران، هر سال نو به نو می کند ؟ چقدر ابعاد آرمانهایتان کوچک و حقیر است سرکار خبرنگار! محک انصاف هم، کاش از ملزومات ِ دوره خبرنگاری بود برای شما!
در تعریف جمهوریت شما، علی محمدی ها و شهریاری ها جزء مردم نیستند ؟!
شاید رضائی نژاد محکوم بود که نیامد در کارناوال شادی ِ ظهر روز دهم عاشورای 88، کف و سوت بزند ؟
جرم مصطفی شهید، سینه نزدن زیر بیرق سبزِ تفکرتان بود آیاا؟
شما که سینه چاک کرده اید برای خانواده زندانیان سیاسی، و فریاد وامصیبتا برای زنده های در بند سر داده اید،(که البته در هر حکومت و کشوری با براندازان برخورد می شود) لا اقل در ذهنتان و پیش وجدانتان جوابگوی این سوال باشید که "آرمیتا"ی کوچولو چقدر از "مردم بودن" سهم دارد؟! تا به حال به چشمان معصوم "علیرضا "ی چهار ساله نگاه کرده اید؟!
خانم علی نژاد! در مصاحبه شما بارها از شنیدن ناله مادران گفتی ! بگذریم که لابه لای صحبت هایت از مطمئن نبودن به کشته شدن نصف بیشتر اینان اعتراف کردی اما آیا مادر مصطفی احمدی روشن را دیده اید؟ مثل کوه است، شیرزنی ست برای خودش. تنها با آقا درد دل کرد و گفت" میترسم دشمن اشکم را که ببیند، خوشحال شود..." خانواده ای که بعد از شهادت عزیزش، تنها و تنها فریاد لبیک یا خامنه ای سرداد...
آری سرکار خبرنگار!
شهادت را فی سبیل الله گفته اند نه فی سبیل بی بی سی! خوب است به قول خودتان که نوشته اید :
ساختن قلاده های طلا هیچ ایرادی ندارد بلکه قلاده های مرئی و نامرئی به گردن داشتن، بزرگترین ایرادِ انسان است و کاش هیچ انسانی در هیچ جای جهان گردنش در برابر خط های قرمزِهای غیر قانونی و غیر انسانیِ یک حکومت تسلیم نشود….
قلاده های رنگارنگ ِ بی بی سی و صدای امریکا که به اسم آزادی بر گردن چون شمایی است را هم، نه با چشم سر، که با چشم دل ببینید، تا توهمِ آزادی ِ بیان برتان ندارد که چون پا گذاشتید بر آن طرف مرزهای جمهوریت و اسلامیت ِ ما، حالا در پر ِ قوی ِ مدعیان ِ آزادی، میتوانید حنجره تان را برای غرب پاره پاره کنید...
سرکار خبرنگار!
وقتی بار دیگر دست مدعیان آزادی و حقوق بشر به خون دانشمندان ِ ما رنگین شد، در کدامین سوراخ ِ غرب، خزیده بودی و مشغول قلم فرسایی بودی برای حقوق بشر؟!! آن زمان که کودکی «آرمیتا» زیر گلوله های ترور دوستانتان، به شهادت رسید، داشتید با کدامین حقوقدان ِ بشری مصاحبۀ زرگری می کردید؟ آن زمان که "علیرضا"ی مصطفی، واژه «بابا» را در ذهنش به خاک سپرد و عَلَم ِ عِلم ِ «بابا» را بیرق سینه کوچکش کرد برای همیشه، فریاد حقوق بشرتان از حنجره کدامین خبرگزاری، به گوش جهانیان رسید؟
دریغا ! اگر کسی پیدا شود که به بودنتان ، که به صدای برخاسته به دادخواهی تان آن هنگام که مصطفی شهیدمان را گلگون کردند، شهادت دهد!! حال آمده اید به دادخواهی از یک فیلم که الان شده است خارِ چشمتان و بغض گلویتان؛ و وا عدالتا سرداده اید برایش؟
به قول خودتان از جنایات رژیم می نویسید و می پندارید در راه حق ذره ای کم نگذاشته اید و هر چه بیشتر سینه چاک دهید، مقرب ترید!
در وبلاگتان گوشه ای را یادمان شهدای سبزتان کردید! کاش گوشه دیگرش را هم یادمان شهدای علممان کنید!
چشمتان که سوی ِ دیدن ِ بسیجی ندارد که هیچ، کاش حنجره تان به نام «حسین غلام کبیریها» به نام «میثم عبادیها» به نام «رجب پور ها» آلرژی نداشت و خروسک نمی گرفت! چشم دل ندارید، کاش لا اقل چشم سر داشتید!! اما خدا را شکر... بردن نام شهید، لیاقت می خواهد و زبان ِ قداست. که آنچه یافت می نشود در شما، آنم آروز نیست حتی!
و کلام آخر
آدم با اشتباهات لپی و اغلاط کلامی ِ خود ِ خودش، یاد میگیرد درست حرف زدن را، اصلا ارزش دارد همین غلط حرف زدنهایش؛ اما حرفهایی که دیگران دیکته کرده اند را طوطی وار ، توییت کردن اسمش غلط کردن است نه غلط حرف زدن!!
روضه نوشت: و چه زیبا نجف زاده نوشت، خبرنگاری یادم رفت وقتی دیشب فهمیدم پسر چهار ساله شهید مصطفی احمدی روشن، هنوز خبر ندارد پدر را شهید کرده اند. پسر را فرستادند خانه خاله، سراغ بابا را نگیرد.
دعانوشت: خدایا ما را با مردمانی این چنینی محشور کن، با بزرگانی که در رسانه های جهانی برای آنان سوت و کفی زده نشد و در رثایشان سکوت شد تا همچون اهل بیت (ع)، مظلومانه به دیدار تو بشتابند، و اینان را با مردمانی آن چنانی محشور کن، با مردمانی که از گوگوش تا سروش در رسایشان سرودند و کف زدند تا آوازه شان گوشها را کرد کند...
آنهایی که «قلاده های طلا» را تحریم می کنند
بدانند که ما از همان 9 دی 88،اینان را تحریم کردیم!
تحریم کنید. بیشتر تحریم کنید ما قدرتمند تر می شویم...
+ اصل نوشته برای حنیف سلامی است؛ برخی ویرایش ها و افزوده هایش برای من است.
بعضی زخمها را هر کار کنی، هر مرحمی که بگذاری، پیش هر طبیبی که بروی خوب نمی شود. بعضی زخمها اینقدر عمیقند، خوب که نمی شوند هیچ، دردش همیشگی می شود بر بدن. همیشه کنج دلت می ماند و با گذشت زمان ، نه تنها از تو نمی گذرند، که بزرگ می شود و دردشان هم بزرگتر. از کهنگیشان که بگذریم، به قول دوستی زیر خاکی می شوند، عتیقه حتی... و خاصیت عتیقگی هم دردسرزاست که ارزشش با گذشت زمان بالا می رود و درد سر نگهداریش البته بیشتر . (و گاهی هم عتیقه که هیچ، عقیقه می شوند و نگینِ دل ِ خسته ات...)
آن وقت است که این زخمهایی که حالا شده اند جزئی از بودنت ، جزئی از هویتت، گاهی دردش اینقدر زیاد می شود، که هرکار کنی، خودت را به هر کوچه اصلی و فرعی که بزنی تا فراموش کنی، تا محل ندهی به دردش، باز نمی شود که نمی شود. بدن را، روحت را اینقدر رنجور و خسته می کند، مستاصل می شوی و در خودت بارها و بارها می شکنی...
آن وقت دیگر زخم، احساس نیست که به قول همان دوست ، چاقوی عقل بگذاری بر گردنش و سرش را ببری و الفاتحه! آن موقع است که زخم می شود جزئی از بودنت، و کنج دلت خانه می کند. بعد تازه اش هم این که هر از گاهی با درد ِ بی امانش می آید وسط زندگی ات، می آید وسط دغدغه هایت، و دست و پاگیر می شودو بدترش این است که گاهی مجبور می شوی دردش را جرعه جرعه فروببری و شانه های غرورت را بدهی عقب و سربلند کنی و در جواب اطرافیان که می گویند خوبی؟ بگویی: خوبم و لبخند بزنی...
بعد همه را بپیچانی، بروی در کهف تنهایی ات، درد ِ این زخمهایت را که الان شده است یار همیشگی ات، بگذاری جلو، زل بزنی به چشمهایش، و ملتمسانه بگویی بس است دیگر، درد نکش، بیا با هم بخندیم... بعد وسط خنده ها، هوای ابری چشمانت، بارانی بشود و هم تو را و هم زخمهایت را خیس ِ خیس ِ خیس کند...
و خدا هم بنشیند و به تو و زخمهایت نگاه کند و ترازوی صبر و طاقتت را با اشکهایت و زخمهایت میزان کند.
گاهی هم اما می آید پایین ، می نشیند کنارت و اشکهایت را پاک میکند و میگوید : دنیاست دیگر، غصه نخور! خدا بزرگ است...
و خلاصه اینکه زندگی، تلخی هایش را، سختی هایش را مثل یک شکلات هر روز به خوردت می دهد و ذائقه ات را تلخ تر و تلخ تر می کنند...
+ خدا را چه دیدی، شاید یک روز ِ خیلی زود هم، وسط هوای بارانی تو و زخمهایت، بیاید پایین، دلش به حال موهای سپیدت و خط ِ رنج ِ صورتت و چشمهای همیشه ابری ات بسوزد و این بار، دستت را بگیرد و بگوید: زخمهایت را بگذار همینجا، بیا برویم دیگر بس است...
و چه غریب می نوازی ای نای شکسته در حنجره زمان. و چه محزون می نگری به زمین آفت زده از غفلت مردمان. و تو در این شورآباد رها شده از قید، چسان بار این غفلت را بر دوش می کشی؟
مانده ام حیران که چه سان می بینی و از حرکت باز نمی ایستی؟ چه سان محبوس نمی کنی این نسیان زدگان وا مانده در هوای بی حضوری را.
از چه رو مدارا می کنی با این مردمان.
هان ای زمان ِ حزن نشین مانده در ناسوت!
پای ایمان لنگ است و این شاهراه انتظار با کدامین مرکب تیزور به ساحل چشمان پرده نشینش خواهد انجامید...
اما نه!
اف بر این قلم ژولیده که طامات می بافد و شکسته باد این واژه گان که میلافد از این انتظار بی پایان!
این واژهگان مصلوب شده از پیکره این صفحات، بی رنگ می شوند از خجلت مدام... «فانتظروا انی معکم من المنتظرین» ..... و دلت هوری می ریزد و خون در قلبت دلمه می کند و نفس در سینه ات زنده به گور می شود که ای خاک نشین مانده بر سبیل حیرانی، ما خود به غایت منتظریم و تو ،حسرت نشین همیشگی این خاک خواهی بود... «ان الانسان لفی خسر»
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
+ستـــونهای این عالم، بر شانه های سترگ پدرانه توست... یابن الحسن (عج)
+کاش امشب در قنوت نمازت به یاد این خط خطیها دعا کنی این وامانده در هوای بی حضوری را... هوایم هوای تو دارد ...
بیا
تو قطره های باران را بشمار
من قطره های اشکم را
ببینیم کداممان عدد کم می آوریم...
من سیبی سبز، کال ِ کال
هزار چرخ که خوردم
به زمین که نه
به دستان تو که رسیدم
رسیــدم...
خون در من جاری شد...
سرخ ِ سرخ
یاد ِ تو
یادم، تو را همیشه
یاد ِ من
یادت مــرا فـرامــوش
یاد ِ تو
بهانه بودن ِ من...
یاد ِ من
یادی که از یادها می رود زود...