...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

آخرین مطالب

۶ مطلب با موضوع «شخصی نوشت» ثبت شده است

که یکی باشد و بنشیند بالای سرم «و الصّافّات» بخواند،

«تَبَارَ‌کَ اسْمُ رَ‌بِّکَ»* بخواند برای روحم،

که یکی باشد و با «آیَةٌ لَّهُمُ الْأَرْ‌ضُ الْمَیْتَةُ أَحْیَیْنَاهَا وَأَخْرَ‌جْنَا مِنْهَا حَبًّا»**ش خستگی روحم را تسلا دهد ...

اصلا فکر کنم که همۀ این زنده کردنها از پس مردن ها، همۀ این سربرآورن ها و قد کشیدن ها از پس ِ فتادگی ها، همه اش را کلمه به کلمه، حرف به حرف، هجا به هجا برای خود ِ من گفته است...

یکی باشد و برای من ِ محتضرم قرآن بخواند...


****

می شود؟!
 دوباره زنده کنی ام، حیات بدهی ام، نور بتابانی به زندگی ام.

می شود؟!
حساب ِ قلبی که خون ِ درون  ِ رگ و پی اش «حسین، حسین» می کند، از «کَمن مَثله فِی الظّلمات لَیسَ بِخارجٍ مِنها»*** ات جدا کنی و  چراغ بگیری بر کرختی ِ دیجورش. 

می شود؟!

...



* الرحمن/78

** یس/ 33

***  أو مَن کان مَیتا فَاحییناه

َ جَعلنا له نوراً یَمشی به فی النّاس

کَمن مَثله فِی الظّلمات لَیسَ بِخارجٍ مِنها. (انعام/122)



+ دلم برهوتی عطش زده شده است! این ماهی ِ دور مانده از آب، خسته از بالا و پایین پریدن های مدام، دلش عجیب باران می خواهد؛ دیریست تشنه است. دل بسته است به «یا من ارجوه لکل خیر»های رجبیه اش ...


++ از دست میدهید اگر نخوانیدش (+)



أعودنا و الحمدلله رب العالمین


۱ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۳:۱۱
راحل

یک روز، سپیدی صبح از تاریکی ِ واژه هایم سر بر می آورد؛ و خورشید از پس ِ واژه های سیاه پوشم طلوع می کند و طلایی ِ گرمش را می کشد روی تن ِ زخم خورده شان.
یک روز می آید؛ و واژه هایم رخت عزا از تن بیرون می کنند؛ و غم، سایه سنگینش را بر می دارد از دوش خسته شان.
یک روز می آید و خنده های مستانه واژه هایم، طنازانه دلبری می کند یاس را، اطلسی را ...

قول می دهم آن «یک روز» می آید؛ روزی که من دیگر نیستم و سایۀ سنگینم از سر واژه هایم کم شده است ...
یک روز واژه هایم از قفس ِ «بودنم» رها می شوند... میدانم؛ آن روز دیر نیست ...

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۱ ، ۰۲:۵۳
راحل

اینکه تقویم ها تکرار ِ بی رحمانۀ روز هبوط ات باشند؛
و خسته باشی از این هبوط، خسته باشی از این تکرار مدام، از این «فی کبد» الی همیشه ات؛
و همچون غریبه ای نشسته باشی وسط زندگی زمینی ات، وسط دنیازدگی روح ات؛
خسته باشی و بعد از هر نمازت، ـ انگار که یک دعای مستجاب طلب داشته باشی* ـ ، فقط دعای مرگ کنی.
و تازه این من ِ پرتوقع‏ ات ـ که در هزارراهه های دنیا گاه بدجور حیران و سرگردان، راه گم کرده است ـ ، به همین «مرگ» هم راضی نشود؛ و با تأملی و تعللی و مانده در تنگنای شکّ ِ میان بر زبان آورن و نیاوردن، سر ِ شرم فرود بیاوری و بی آنکه قد و قواره بندگی و البته مردانگی ات را نشان داده باشی، آهسته که به درگوشی های رفیقانه شباهت دارد، «طیِّبنا للمَوت و أصلِحنا قبل المَوت و أرحمنا عند المَوت» لب بزنی و شرمنده تر باز نفس بکشی!


+ و مدام این صدا در تو تکرار شود که مردانه زیسته ای که مردانه مردن طلب می کنی؟ ... «عذر بی‌دردی ما خجلت ما خواهد خواست ...»**


‏* ودیعه ای است از منبر آقا مجتبی تهرانی. یادش کنیم با یک حمدِ شفا، که این روزها در بستر بیماری است.
** مصرع از بی‏دل است.
*** عنوان مطلع غزلی است از محمد علی بهمنی

۲ نظر ۲۳ آذر ۹۱ ، ۰۰:۲۳
راحل

همه غروب ها از شنبه تا حالا
شده عین غروب جمعه ها
چرا؟
آقا سیدمهدی
کجا ببرم این روح سرگردان را؟
کجا ببرم این دل هزار تکه را؟
این اشکها را؟
این کلافگی ها و پریشانی ها را ...

 +

------------------

یک سالی میشد نرفته بودم سقاخانه. سقاخانه برای من فقط یک سقاخانۀ معمولی نبود؛ که بروی شمعی روشن کنی، به شمعهای روشنش نگاه کنی، حاجتی بطلبی، اشک بریزی و دعا کنی و تمام. سقاخانه مرا یاد معصومیتی می انداخت که گذر زمان، کمرنگ و کمرنگترش کرد. این روزها که مدام در خودم گذر می کنم، احوالی را می بینم، که به احسن نزدیک نمی شوند که هیچ، انگار دورتر هم می شود. و چقدر دلتنگی ام بیشتر می شود وقتی میدانی با احسن الحال چقدر فاصله داری... سبحانک إنی کنت من الظالمین..

و بعدترش هم اینکه خوب بدانی که با تمام قصورهایت، باز هم می توانی به آغوش ِ رحمانیت و رحیمیتش پناه ببری ... «لا یمکن الفرار من حکومتک...» و بدتر از همه اینکه، روی «من» بودنت را هم کم نکنی و باز ...  لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۱ ، ۱۱:۱۷
راحل

گاهی اوقات باید
بنشینی یک گوشه ای، فکر کنی، ببینی
چنــد چنــدی با خودت!

همین

۰ نظر ۰۳ دی ۹۰ ، ۱۱:۰۳
راحل

ریه های این روح ِ خسته
از شیمیایی هوای مسموم ِ اینجا
به سرفه افتاده است
نفسش هایش حتی
به شمارش شاید...

و آذار
نه ماه ِ تولد من است
ـ من ِ بی تن -
که تولد تن ِ من است
در حضیض این خاک

و آذار
ماه ِ غریب اما قریب ِ من

 

پ.ن: جغرافیای این روح ِ خسته، تولدش، تولد ِ حقیقی اش کی می شود آخر؟ روح من، در این قفس تن، دارد از بی هوایی یک معجزه جان میدهد... این جان ِ خسته من، باران می خواهد، سجاده ای پر از خدا، هوایی پر از بندگی، کاش معجزه شود زودتر... "یا مَن هو أقربُ إلیّ مِن حَبلِ الوَرید"

۰ نظر ۲۳ آذر ۹۰ ، ۱۷:۲۳
راحل