قبل نوشت: این بخش اول را در پاسخ به دوستی نوشتم که گفت: کاش فکه تو تهران بود - کاش شلمچه تو تهران بود - کاش طلاییه... کاش ما تهران نبودیم.
و بخش دوم را در پاسخ به دوستی دیگر که: همان دختران فلان و فلان اگر درست برایشان تبیین شده بود از ده تای من بیشتر قدر دان شهدا بودند و با آن ها ارتباط داشتند. شهدا جایگاهی دارند که هدایتگرند نه این قدر پایین که با پاشته ی کفش دختری تحقیر شوند و با تار مویی تنزل کنند.
به هر روی آنچه نوشتند و نوشتیم همه درد دارد ، باشد که ذائقه هامان برگردد به گذشته، به دوران حاج کاظم عباس ها...
1
همان بهتر که شلمچه اینجا نیست تا زیر پوتینهای پاشنه ده سانتی زنان و دخترکان این شهر، تا زیر تارهای نازک ِ گیسوانشان، که زیر رنگ و لعابهای چهره هاشان له شوند شهدای خفته در آن خاک...
همان بهتر که فکه در خاکهای غریب جنوب است...
همان بهتر که اصلا جنوب در جنوب است نه اینجا در این شهر هزار رنگ با مردمان هزار چهره که هر دم نو به نو میشوند... این شهر ِ پر از تزویر... پر از بی هوایی ِ نفسهای ِ خاک ِ طلائیه...
همان بهتر که شلمچه ، که فکه، که طلائیه، که حسینیه حاج همت، که دوکوهه اینجا نیست... وگر نه باز شهید می شدند شهدای شلمچه، باز ناله سرمیداد حسینه حاج همت،... دوکوهه، وای دوکوهه از تو چه بگویم که خاکت را اسراری است که جز شهدا نمیدانند...
تو چه خواهی گفت اگر اینجا بودی... در این خاک ِ پر از تزویر...
2
یاد عباس بخیر، یاد حاج کاظم آژانس شیشه ای حتی...
از کنار دخترکان این شهر که میگذری، یاد مظلومیت عباس و عباس ها می افتی، یاد غیرت حاج کاظم ها... به قهقمه مستانهشان، به ریشخند جامانده بر لبان ِ رنگ و لعاب بسته شان که می نگری، وقتی نام شهید و جبهه و جنگ به میان می آید، آرزو می کنی که کاش جای سرفههای ِ عباس بودی و از اعماق دلی بیرون می آمدی پر از درد ِ رنگ عوض کردنها... کاش جای گلوله تفنگ سادهء حاج کاظم بودی و ...
آرزو می کردی که کاش لباس خاکی جبهه، جای خود را به کت و شلوار ِ آهار زده نمی داد... ذائقه های آهار زده حتی!!!
برای من و تو هم "تبیین" نشده است شاید که درد ِ بی دردی ها امانمان نمی دهد... هرچند این "تبیین نشدن ها"، قصور بالادستان است.
اما اینجا، الان، تهران است... تهران ِ هزار و سیصد و نود ِ شمسی ِ رنگارنگ ِ بی درد (که البته تو بخوان شمسی ِ کسوف زده)... که صدای پاشنه کشفهای دخترکان از صدای شهید بلندتر شنیده می شود. که سرخی لبانشان، پررنگ تر از خون شهید شده است اینجا... که چشمان ِ به افق نشسته همت در میان ازدحام چشمان ِ ناپاک مردان ِ این شهر، غروب کرده است حتی... و صلابت و مردانگی ِ زین الدین ها، باکری ها، باقری ها، خرازی ها و کاوه ها، در پس ِ چهرههای زنانهء مردان ِ تهران ِ 90، خرده شده است...
و دلت میشکند وقتی اسم شهید می آوری و با تمام ِ بهت، تعجب و حتی تحجر نگاهت میکنند این جماعت... دیده ام که می گویم این را...
تو بگو، چه باید کرد برای این تهران ِ هزار و سیصد و نود ِشمسی ِ کسوف زده...
اما و اگرهای این شهر بسیار است...