امروز هم برای ثبت در صفر و یک هایم می گذارمش اینجا. شاید هم کلاه پهلوی ترغیبم کرده؛ نمی دانم!
"میـــم" آغاز ِ نام ِ توست
وقتی
"علم" ، بار ِ رسالتت را
بر دوش «مـ علم» گذاشت...
---------
*خوب گفت معلم پیــر ِ انقلاب: "معلمــ" ی شغل انبیــاست...
** برای پدر و معلم معنــوی ام: علیرضا مختارپور قهرودی؛ که قصور و کوتاهی این شاگرد، از رفعت استادیش نمی کاهد.
همه غروب ها از شنبه تا حالا
شده عین غروب جمعه ها
چرا؟
آقا سیدمهدی
کجا ببرم این روح سرگردان را؟
کجا ببرم این دل هزار تکه را؟
این اشکها را؟
این کلافگی ها و پریشانی ها را ...
+
------------------
یک سالی میشد نرفته بودم سقاخانه. سقاخانه برای من فقط یک سقاخانۀ معمولی نبود؛ که بروی شمعی روشن کنی، به شمعهای روشنش نگاه کنی، حاجتی بطلبی، اشک بریزی و دعا کنی و تمام. سقاخانه مرا یاد معصومیتی می انداخت که گذر زمان، کمرنگ و کمرنگترش کرد. این روزها که مدام در خودم گذر می کنم، احوالی را می بینم، که به احسن نزدیک نمی شوند که هیچ، انگار دورتر هم می شود. و چقدر دلتنگی ام بیشتر می شود وقتی میدانی با احسن الحال چقدر فاصله داری... سبحانک إنی کنت من الظالمین..
و بعدترش هم اینکه خوب بدانی که با تمام قصورهایت، باز هم می توانی به آغوش ِ رحمانیت و رحیمیتش پناه ببری ... «لا یمکن الفرار من حکومتک...» و بدتر از همه اینکه، روی «من» بودنت را هم کم نکنی و باز ... لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...
طبیعت بهار، طبیعت کودکی و نوجوانی است و همچنان که همه کودکان تن به پختگی و پیری و سپس مرگ میسپارند، طبیعت نیز ناگزیر است از آنکه تابستان و پاییز و سپس زمستان را بپذیرد. صدها هزار سال است که چنین بوده است و چرا باید اکنون که دور ما رسیده، این نظام همیشگی تغییر و تبدیل پذیرد؟ از بهار تا زمستان تحول طبیعت تدریجی و متداوم است، اما حدوث بهار پس از مرگ زمستانی طبیعت، انقلابی دفعی است و نا منتظر.
بگذریم از آنکه ما گرفتاران جهان عادات، دیگر چشم تماشای راز نداریم و در عالم بیرون از خویش آنگونه می نگریم که روح عافیت طلبی و تمتع اقتضا دارد. چنین است که انقلاب شگفت انگیز بهاری، دیگر حتی شگفتی ما را نیز بر نمیانگیزد، چه برسد به آنکه نشانهای تاویلی باشد برای تقرب به حقیقت وجود، آن سان که در کلام الهی و گفتار بزرگان می توان یافت که انقلاب ربیعی را حجتی بر رستاخیز پس از مرگ دانستهاند. بیتردید چنین است، اگر چه در روزگار ما «مرگ آگاهی» را عارضهای روانی میشمارند که بشر را از نرمالیته یا سلامت روانی دور میدارد. اگر چشم سر داشتیم، در هر نهالی که سبزه میزد و در هر جوانهای که میرویید و در هر شکوفه ای که میشکفت، ذکری از آن روز مییافتیم که بذر اجساد ما در گورها خواهد شکافت و ناگاه سر از قبرها بر خواهیم داشت و چشم به جهانی دیگر خواهیم گشود. تکرار از آنجا لازم میآید که ذات این عالم عین فناست. خلقت چون قلبی که میتپد تجدید میشود و خون حیات را در رگهای عالم وجود میدواند. این قلب تپنده در کجاست و چرا میتپد؟
مراد ما جواب گفتن به این پرسش نبوده است و اگر نه، شاید هیچ پرسشی از این مهمتر در عالم وجود نداشته باشد. بهار روزی نوین است و رستاخیز پس از مرگ نوروزی دیگر.
+ بخشی از کتاب آغازی بر یک پایان ِ آقا مرتضای آوینی