هزار تکه شد این من به لطف آینه هایت...
قطار می رود، من می روم و این دل نیز... بهتی عجیب در من ریشه دوانده است.
1ـ
و این دل زمینی ام با همان بهت و حیرانی، رفعت ِ حضور بر خاک آستانش را هنوز در کوچکی ِ دنیازدهاش نظارهگر است که خود را بر صحن ِ انقلاب، روبروی طلایی گنبدش می یابد.
از خویش تهی میشوم. تمام ِ زخمها و دردهایم، آوار می شود بر بغضهای ساکتم و من در من می شکنم و دست بر سینه با بغضی که اینک در چشمانم فریاد شدهاند، و با شرمی برخاسته از شانه های سنگین گناهانم، لب بر لب میزنم: .... السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ـ علیهم السلام ـ و رحمه الله و برکاته.
2-
برهوت کویری روحم، ترکهای عطش زده دلم، عجیب تشنه است. آب بایدش که سیراب شود. بهانه عطش، میکشاندم به سقاخانه حضرتش. میگویند آب نطلبیده مراد است اما، این آب، طلبیدگی اش است که مرادترش میکند. جرعه ای آب، دل ِ عطشناک را هوایی کربلایی که ندیده است می کند. کربلا در ذهنت مرور می شود. شش ماهه و جوان ِ حسین بن علی ـ علیهم السلام ـ و ... عباس ِ فاطمه ـ علیهم السلام ـ ... نمیدانی با کاسه آب چه کنی. بنوشی یا همانجا، در قلب حرم ، بنشینی و روضه آب بگویی و بگریی ...
عطش بیتاب ترم میکند و من هنوز در آب، تصویر ِ نیزه و سر میبینم ....
3-
چونان گمشدگان ِ بر راه ماندۀ سفریِ طولانی، اینک این تن ِ خسته و مانده را کشان کشان رسانده ام به آستان ِ رفعتش؛ به رویایی ترین پنجرۀ عمرم. دلم را گره میزنم به مشبکهای فولادین پنجرهای که بر زخمهای دلم باز میشود. و این من ِ زخمی، ثانیههای بودنش کنار پنجره، به تمنای التیامی و به امید نگاهی، بارانی نه، طوفانی می شود؛ و از شرم حضور، شانه های گناهزدهاش میلرزد. و من نمیدانم که در برون چه کردهام که به درون ِ آستانش خوانده شده ام؟
چونان قماربازی که هستی از کف بداده با دستانی خالی تار و پود تکههای تاریک دلم را گره میزنم به پنجرهاش. لب به لب می زنم که چیزی بگویم اما در شرمساری ِ معصومیتی از دست رفته، لب میگزم. نه؛ اصلا هیچ نمیخواهم. اصلا این زخمها اگر شفا نیابد، این دردها اگر التیام پیدا نکنند، اگر حاجت دلم به مرز اجابت نرسند، باک نیست. فقط بگذار این دردها را به حضور در آستانت، متبرک کنم. من زخمهای متبرکم را دوست دارم ... یا حضرت رئوف.
4-
قطار میرود، من میروم و ... دلم اما نیست، گمشده است در ازدحام حرم... آی اهالی دنیا، یافتیدش اگر، بسپارید امانات حرم ...