انکسر ظهری ...
شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۱، ۰۱:۰۴ ق.ظ
که بخواهی بیقراری ریخته بر جانت را بغض کنی و بغض هایت را با چشمان ِ کویری ات بباری و عطش ِ نشسته بر لبان ِ واژه های «عباس، عباس»ت را تر کنی؛ اما نه بتوانی بباری و نه بتوانی آرام کنی هجوم التهاب درونت را؛ و مضطر و درمانده، چشمان ِ ملتهب ات را به تماشای بی قراری ات، تنها رها کنی ...
که بخواهی از «مرد»ی که آب های عالم را تا ابد شرمندۀ رفعت ِ آسمانی اش کرد، بنویسی و دست ِ کوتاه ِ واژه ها به قدر ِ آسمان ِ مردانگی ِ «مرد» نرسند، و نخواهی «آسمان» را با واژه های زمینی ات پایین بکشی و خودخواهانه بی قراریت را آرام کنی...
که بخوانی «و اعترف مـن المـاء غـرفـة ثـمّ ذکر عـطش الحسین عـلیه السلام فـرمـى بها» و بخواهی بمیــری ...
که «انکسر ظهری ...» بشنوی و هنوز زنده باشی ...!
۹۱/۰۹/۰۴