یک روز
جمعه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۱، ۰۲:۵۳ ق.ظ
یک روز، سپیدی صبح از تاریکی ِ واژه هایم سر بر می آورد؛ و خورشید از پس ِ واژه های سیاه پوشم طلوع می کند و طلایی ِ گرمش را می کشد روی تن ِ زخم خورده شان.
یک روز می آید؛ و واژه هایم رخت عزا از تن بیرون می کنند؛ و غم، سایه سنگینش را بر می دارد از دوش خسته شان.
یک روز می آید و خنده های مستانه واژه هایم، طنازانه دلبری می کند یاس را، اطلسی را ...
قول می دهم آن «یک روز» می آید؛ روزی که من دیگر نیستم و سایۀ سنگینم از سر واژه هایم کم شده است ...
یک روز واژه هایم از قفس ِ «بودنم» رها می شوند... میدانم؛ آن روز دیر نیست ...
۹۱/۱۲/۱۸