غصۀ کودکگانی ست
که در هیاهوی کوچه و بازار
بزرگترشان را گم می کنند
و گریان می گویند:
بزرگترم گم شده است ...
برخی ها،
شأن نزول ِ «فمنهم من قضی نحبه*» هستند
با سر، با خون
قطعه قطعه، إربا إربا...
و برخی چشم به راه
ـ منهم من ینتظر* ـ
با سرفه، درد، موج
با خس خس نفسهای به شماره افتاده ...
خبر می آید یکی دیگرشان پرکشید ... یکی یکی دارند می روند و بیشتر دلت می لرزد...
و وقتهایی که در تنگنای واژه ها مستاصل می شوی برای عرض تسلا ...
* احزاب/23
قبل نوشت:
چند روزی بعد از فتح خرمشهر، خبر به خاک و خون کشیده شدن مردم مسلمان و شیعه جنوب لبنان از سوی رژیم صهیونیستی، دلها را به درد آورد. آن زمان سوریه تنها مدافع و حامی لبنان بود. ما هم در شرایط جنگی سخت و تمام عیار با رژیم بعث عراق بودیم. با این حال رسالت و آرمان انقلاب اسلامی اجازه سکوت در برابر این وحشی گری صهیونیستها را نمی داد. 17 خرداد 61، حضرت آقا که در آن زمان رئیس جمهور بودند طی پیامی به حافظ اسد ـ رئیس جمهور سوریه ـ آمادگی جمهوری اسلامی را برای دفع حملات رژیم اشغالگر قدس به جنوب لبنان، اعلام می کنند.
حضرت امام هم پیامی در این خصوص صادر می کنند و با آوردن کلمه استرجاع در ابتدای پیامشان، از سکوت و بیتفاوتی کشورهای اسلامی ابراز نارضایتی می کنند: «من کلمه مبارکه استرجاع را نه برای جنایات اسرائیل و شهادت و آسیب بسیاری از مسلمانان مظلوم جنوب لبنان عزیز میگویم، گرچه آن هم استرجاع دارد و نه برای شهرها و روستاهای آن کشور اسلامی که بهدست جنایتکار رژیم صهیونیستی کافر اسرائیل، اشغال و خراب شده است، گرچه آن هم استراجاع دارد، و نه برای آواره شدن هزاران خواهر و برادر آن محیط مظلوم اسلامی گرچه آن هم استرجاع دارد... بلکه برای بیتفاوتی کشورهای اسلامی یعنی حکومتهای آنها استرجاع میکنم و ایکاش فقط بیتفاوتی بود. من استرجاع برای پشتیبانی بسیاری از حکومتها از اسرائیل و صدام، این، دو ولد نامشروع آمریکا می کنم. من و هر مسلمانی در هر جا هست، باید استرجاع کنیم برای کمکهای مادی و معنوی دولتهای کشورهای اسلامی به امریکا -رأس جنایتکاران- و اسرائیل و بعث عفلقی که پیاده کننده منویات شوم امریکا و صهیونیسم جهانی است.»
پس از آن، شورای عالی دفاع تصمیم به اعزام نیرو به جبهه لبنان و سوریه را می گیرد. به این ترتیب بخشی از تیپ محمد رسولالله(ص) و نیز بخشی از نیروهای «تیپ 58 تکاور ذوالفقار» انتخاب می شوند. از میان تیپها و نیروهای متعدد حاضر در جبهه ها، این دو تیپ به دلیل دو سردار بزرگ جبهه ها یعنی احمد متوسلیان و ابراهیم همت، با توجه به تجربیاتی که از جنگ چریکی و شیوه های کلاسیک نبرد داشتند، انتخاب شدند.
خاطره زیر از زبان سعید قاسمی است:
روزی که آمدیم فرودگاه بین المللی دمشق تا به ایران برگردیم، در کنار آسانسور کریدور اصلی فرودگاه، من و همت ایستاده بودیم تا آسانسور بیاید پایین و برویم با آن طبقه بالا، در رستوران فرودگاه غذا بخوریم. به ناگهان در آسانسور باز شد. دیدیم دو تا آمریکایی، یک مرد و یک زن که هر دو از این شلوارهای جین چسبان پوشیده بودند و اصلاً وضع جالبی نداشتند آمدند و با ما سوار آسانسور شدند. حالا من و همت با آن سر و ریخت و لباس فرم سپاه به تن، این" هِلو جونی"ها هم این جوری! یادم می آید مردک آمریکایی یک دانه از این کلاه های کابویی سرش گذاشته بود، چکمه چرمی به پا داشت و سیگار برگی را پک می زد. هرهر و کرکر خنده هر دو نفر برقرار بود. حاجی از اینها پرسید که هستند و در دمشق به چه کار آمده اند؟
آن یارو، با آن قد دکل ِ خودش رو به ما کرد و گفت: «ما از طرف U.N به اینجا آمده ایم تا بر آتش بس نظارت کنیم! بعد هم مدام مسخرگی می کرد و به من و همت می گفت: Be Cool My Friend! یعنی بی خیال دوست من!
الغرض، آسانسور رسید طبقه بالا، در باز شد و اینها رفتند بیرون. پشت سرشان که از کابین آسانسور درآمدیم، یک دفعه دیدم همت که صورتش از غضب مثل لبو سرخ شده بود، دست انداخت بازوی مرا گرفت و گفت: «این بی پدرها را دیدی سعید؟ به خدا قسم اگر ما در جنگ با صدام، یک لحظه سستی و ضعف از خودمان نشان بدهیم، یک روز چشم باز می کنی و می بینی امثال همین اراذل آمده اند توی فرودگاه مهرآباد!»
حالا ما آنجا کله مان داغ بود، نفهمیدیم حاجی دارد چه می گوید. گذشت تا اواخر شهریور سال 67، توی همین فرودگاه مهرآباد؛ خدا شاهد است نسخه بدل های همان یارادنقلی ها بودند که دیدم با عنوان مامورین "یونیما" -کمیسیون ناظر سازمان ملل بر آتش بس بین ایران و عراق- به فرماندهی ژنرال صرب؛ "اسلاوکایوویچ" به تهران آمده اند. با همان دک و پوز، همان ولخندی ها و همان My Friend گفتن ها!... الله اکبر، چه بصیرتی داشت همت!
بعدالتحریر: حالا فکر کن، در هیاهوی این تحریم های همین My Friendها!! و فتنه اقتصادی که دست نشانده هاشان در داخل ایجاد کرده اند، کمی سستی کنیم، سال 67 مجدد تکرار می شود. این بار به نحوی بدتر و شدیدترش!
روز عروج روح بلند سردار خیبر، شاید باید طبق عادت و رسم معهود، از زندگینامه اش بگوییم و وصیت نامه اش را بازخوانی کنیم. اما ما، به قول آقا سید مرتضی «گرفتاران جهان عادات»، در ورای این عادات، روح ِ عادت زدۀ عافیت طلب ِ متمتعمان را از «نگاه» به رازها و رمزها، به «دیدن»های گذرا تنزل می دهیم و بعد همان «قبرستان نشینان عادتی» می شویم که نبایدمان... بگذریم.
خواندن این خاطره را توصیه می کنم. هم شیرین است و هم جوالدوزی است به خودمان.
ظهر بود، همه فرماندهان، بسیجی و سپاهی و ارتشی، بعد از یک جلسه عملیاتی داخل پادگان سرپل ذهاب، نماز و نهار. حاج همت، مهدی باکری، صیاد شیرازی و سرداران سپاه عشق همه حضور داشتند. امیر عقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر 30 عملیاتی گرگان» سر سفره نهار، کنار حاج همت نشست. بسم الله؛ لقمه اول را که گذاشت توی دهانش، به حاج همت گفت: حاجی پارتی بازی میکنی ها...
حاج همت با تعجب نگاهی کرد، به امیر عقیلی گفت: چطور...!؟ امیر گفت: حاجی، به این ایست بازرسی ژاندارمری و ارتش که میرسی، یک بوق میزنی، دست تکان میدهی و رد میشوی. اما به ایست بازرسی بسیج که میرسی، از دور چراغ میدی، بوق میزنی، بیست متر مانده، ترمز میزنی، با لبخند از ماشین پیاده میشوی، بهشان خسته نباشید میگویی، بعد سوار ماشین میشوی و آرام آرام از کنارشان با لبخند، دست تکان میدهی و میروی.
حاج همت خندید و گفت: نه، اینطوری هام نیست. تبمسی به جمع فرماندهان ارتشی و بسیجی و سپاهی کرد و در ادامه گفت: من وصیت میکنم؛ کوچکتر از آن هستم که نصیحت کنم. بعد رو به جمع کرد، لبخندی شیرینتر، قدری بلندتر گفت: آقا، به ایست بازرسی بسیج که رسیدی، محکم ترمز بزن. همه دست از خوردن غذا کشیدند، بعضیها لقمه توی دهان، با تعجب گفتند: چرا حاجی؟
شهید همت گفت: ببینید این سربازهای ارتش و ژاندرمری، چهار ماه تعلیمات اولیه میبینند، بعد یک دوره تخصصی آموزش دژبانی، که در ایست بازرسی، اول ایست بدهند، بعد تیرهوائی، بعد اگر توجه نکرد، لاستیک ماشین را هدف بگیرند، آموزش دیدهاند که هدف را دقیقا «زنده» از ماشین پیاده کنند، بازجوئی کنند، هویتاش را بدست بیاورند که چکاره هست؛ از کجا آمده، مأموریتاش چی هست. ولی یادتان باشد، بسیجی اول میبنده به رگبار، بعد تازه یادش میاد که باید ایست میداد!
یک مرتبه، خمپاره خنده بود که وسط سفره منفجر شد..
یاد کنیم، حاج همت و و شهدای بسیج را و خاصه شهدای عملیات خیبر را با ذکر صلوات.
قبل نوشت: این بخش اول را در پاسخ به دوستی نوشتم که گفت: کاش فکه تو تهران بود - کاش شلمچه تو تهران بود - کاش طلاییه... کاش ما تهران نبودیم.
و بخش دوم را در پاسخ به دوستی دیگر که: همان دختران فلان و فلان اگر درست برایشان تبیین شده بود از ده تای من بیشتر قدر دان شهدا بودند و با آن ها ارتباط داشتند. شهدا جایگاهی دارند که هدایتگرند نه این قدر پایین که با پاشته ی کفش دختری تحقیر شوند و با تار مویی تنزل کنند.
به هر روی آنچه نوشتند و نوشتیم همه درد دارد ، باشد که ذائقه هامان برگردد به گذشته، به دوران حاج کاظم عباس ها...
1
همان بهتر که شلمچه اینجا نیست تا زیر پوتینهای پاشنه ده سانتی زنان و دخترکان این شهر، تا زیر تارهای نازک ِ گیسوانشان، که زیر رنگ و لعابهای چهره هاشان له شوند شهدای خفته در آن خاک...
همان بهتر که فکه در خاکهای غریب جنوب است...
همان بهتر که اصلا جنوب در جنوب است نه اینجا در این شهر هزار رنگ با مردمان هزار چهره که هر دم نو به نو میشوند... این شهر ِ پر از تزویر... پر از بی هوایی ِ نفسهای ِ خاک ِ طلائیه...
همان بهتر که شلمچه ، که فکه، که طلائیه، که حسینیه حاج همت، که دوکوهه اینجا نیست... وگر نه باز شهید می شدند شهدای شلمچه، باز ناله سرمیداد حسینه حاج همت،... دوکوهه، وای دوکوهه از تو چه بگویم که خاکت را اسراری است که جز شهدا نمیدانند...
تو چه خواهی گفت اگر اینجا بودی... در این خاک ِ پر از تزویر...
2
یاد عباس بخیر، یاد حاج کاظم آژانس شیشه ای حتی...
از کنار دخترکان این شهر که میگذری، یاد مظلومیت عباس و عباس ها می افتی، یاد غیرت حاج کاظم ها... به قهقمه مستانهشان، به ریشخند جامانده بر لبان ِ رنگ و لعاب بسته شان که می نگری، وقتی نام شهید و جبهه و جنگ به میان می آید، آرزو می کنی که کاش جای سرفههای ِ عباس بودی و از اعماق دلی بیرون می آمدی پر از درد ِ رنگ عوض کردنها... کاش جای گلوله تفنگ سادهء حاج کاظم بودی و ...
آرزو می کردی که کاش لباس خاکی جبهه، جای خود را به کت و شلوار ِ آهار زده نمی داد... ذائقه های آهار زده حتی!!!
برای من و تو هم "تبیین" نشده است شاید که درد ِ بی دردی ها امانمان نمی دهد... هرچند این "تبیین نشدن ها"، قصور بالادستان است.
اما اینجا، الان، تهران است... تهران ِ هزار و سیصد و نود ِ شمسی ِ رنگارنگ ِ بی درد (که البته تو بخوان شمسی ِ کسوف زده)... که صدای پاشنه کشفهای دخترکان از صدای شهید بلندتر شنیده می شود. که سرخی لبانشان، پررنگ تر از خون شهید شده است اینجا... که چشمان ِ به افق نشسته همت در میان ازدحام چشمان ِ ناپاک مردان ِ این شهر، غروب کرده است حتی... و صلابت و مردانگی ِ زین الدین ها، باکری ها، باقری ها، خرازی ها و کاوه ها، در پس ِ چهرههای زنانهء مردان ِ تهران ِ 90، خرده شده است...
و دلت میشکند وقتی اسم شهید می آوری و با تمام ِ بهت، تعجب و حتی تحجر نگاهت میکنند این جماعت... دیده ام که می گویم این را...
تو بگو، چه باید کرد برای این تهران ِ هزار و سیصد و نود ِشمسی ِ کسوف زده...
اما و اگرهای این شهر بسیار است...
عمق وجود من با این سکوت رازآمیز آشناست؛ سکوتی که در باطن، هزارها فریاد دارد. من هرگز اجازه نمیدهم که صدای حاج همت در درونم گم شود. این سردارِ خیبر، قلعهی قلب مرا نیز فتح کرده است.
شهید همت سخن میگوید:
«برای اینکه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حال ما بشه، باید اخلاص داشته باشیم. و برای ا:8.9نکه ما اخلاص داشته باشیم، سرمایه میخواد که از همه چیزمون بگذریم. و برای اینکه از همه چیزمون بگذریم، باید شبانهروز دلمون و وجودمون و همه چیزمون با خدا باشه. اینقدر پاک باشیم که خدا کلاً ازمون راضی باشه. قدم بر میداریم، برای رضای خدا. قلم بر میداریم روی کاغذ، برای رضای خدا. حرف میزنیم، برای رضای خدا. شعار میدیم، برای رضای خدا. میجنگیم، برای رضای خدا. همه چی، همه چی، همه چی خاص خدا باشه، که اگر شد، پیروزی درش هست. چه بکُشیم چه کشته بشیم، اگه اینچنین بشیم پیروزیم و هیچ ناراحتی نداریم و شکست معنا نداره برای ما. چه بکشیم چه کشته بشیم پیروزیم اگه اینچنین باشیم، و خدا غضب خواهد کرد اگر خدای ناکرده، یک ذره و یک جو هوای نفس در فرماندهان ما، در فرمانده گردان و گروهان و دسته و یا خدای ناکرده در افراد بسیج ما پیدا بشه و ما حس کنیم که امکانات مادی و این جنگافزارها و این آلات، اینها میتونه کمک کنه به ما. نه عزیزان، نصرت دست خداست.»
گوش بسپار تا نالههای حاج عباس کریمی را نیز در سوگ شهادت او بشنوی.
شهید حاج عباس کریمی، فرمانده لشکر ٢٧، میگوید:
«همت واقعاً برای ما فرمانده بود و برای ما مولا بود. همت عزیزی بود که از میان ما هجرت کرد و به دیار عاشقان پیوست. همت عاشق بود و همراه با یاران خود به دیار عاشقان رو آورد.»
عمق وجود من با این سکوت رازآمیز آشناست؛ سکوتی که در باطن، هزارها فریاد دارد. من هرگز اجازه نمیدهم که صدای حاج همت در درونم گم شود. این سردارِ خیبر، قلعهی قلب مرا نیز فتح کرده است.
شهید همت سخن میگوید:
«برای اینکه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حال ما بشه، باید اخلاص داشته باشیم. و برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم، سرمایه میخواد که از همه چیزمون بگذریم. و برای اینکه از همه چیزمون بگذریم، باید شبانهروز دلمون و وجودمون و همه چیزمون با خدا باشه. اینقدر پاک باشیم که خدا کلاً ازمون راضی باشه. قدم بر میداریم، برای رضای خدا. قلم بر میداریم روی کاغذ، برای رضای خدا. حرف میزنیم، برای رضای خدا. شعار میدیم، برای رضای خدا. میجنگیم، برای رضای خدا. همه چی، همه چی، همه چی خاص خدا باشه، که اگر شد، پیروزی درش هست. چه بکُشیم چه کشته بشیم، اگه اینچنین بشیم پیروزیم و هیچ ناراحتی نداریم و شکست معنا نداره برای ما. چه بکشیم چه کشته بشیم پیروزیم اگه اینچنین باشیم، و خدا غضب خواهد کرد اگر خدای ناکرده، یک ذره و یک جو هوای نفس در فرماندهان ما، در فرمانده گردان و گروهان و دسته و یا خدای ناکرده در افراد بسیج ما پیدا بشه و ما حس کنیم که امکانات مادی و این جنگافزارها و این آلات، اینها میتونه کمک کنه به ما. نه عزیزان، نصرت دست خداست.»
گوش بسپار تا نالههای حاج عباس کریمی را نیز در سوگ شهادت او بشنوی.
شهید حاج عباس کریمی، فرمانده لشکر ٢٧، میگوید:
«همت واقعاً برای ما فرمانده بود و برای ما مولا بود. همت عزیزی بود که از میان ما هجرت کرد و به دیار عاشقان پیوست. همت عاشق بود و همراه با یاران خود به دیار عاشقان رو آورد.»
+ انگار کن سید مرتضی، اینها را برای امروز ما نوشته است. که قلب ِ زمینی مان، را پیوند بزنیم به قلب ِ آسمانی اش و گوش ِ دنیازده مان را تیزکنیم به فریاد ِ سکوت حاج همت و چشمان ِ عاصیمان را بدوزیم به چشمان ِ به افق نشسته همت. چشمانی که هنوز نمی دانم انتهای نگاهش به کجا می رسد ...
نگاه کن همت؛ چشمان تو سرالاسرار آن زمینی است که اقلاکیان از آن تا خدا معبری از نور زدند و حسینی وار از آن گذشتند.
نگاه کن همت؛ با چشمانی که وسعتش، که ژرفای نگاهش، این زمین ِ آفت زده از مردگان را بر نمی تابد؛ و چه کسی می داند که این نگاه چه می کاود؟
نگاه کن همت؛ افق دیدگانت، آن بلندترین قافی است که هیچ سی مرغی را یارای رسیدنش نیست ؛
نگاه کن همت؛ که عین الیقین ِ چشمانت، نهایت ِ عاشقی است در صراطی که ما به بدایت آن هم نرسیده ایم.