قصه پر غصه ای است
سطر سطر کتابی که
ـ بی خوانده شدن ـ
پاک می شود ...
آدمها از یک جایی به بعد دیگر، نمی جنگند، اعتراض نمی کنند، ناراحت و عصبانی نمی شوند...
آدمها از یک جایی به بعد، باید تمام حس های خوب و بدشان، تمام دلواپسی ها و دل نگرانی هاشان، تمام عشق ها و دوست داشتن هاشان، و تمام ِ جوانی شان را قاب کنند، بگذارند در نهانخانه دلشان! و هر روز با «آه» غبار ِ حسرت از سر و روی قابهای ِ خاطره پاک کنند و با نگاهی که دیگر برق ِ امیدی درش نیست، چشم بدوزند به تقدیری محتوم و گوش بسپارند به ترنم موزون و حزین ِ همیشگی زندگی شان ...
آدمها از یک جایی به بعد، می نشینند و شکسته هاشان را جمع می کنند؛ می نشینند و دستمال ِ استیصال می بندند بر سر ِ دردهاشان؛ می نشینند و به زخمهاشان لبخند می زنند!!
آدمها از یک جایی به بعد سکوت ِ کش دار ِ لعنتی شان می شود سکوت ِ تر ِ همدم ِ همیشگی شان!
آدمها از یک جایی به بعد، نه اشک می ریزند، نه حرف میزنند؛ نه عاشق می شوند، نه متنفر ...
آدمها از یک جایی به بعد درست از همانجا که سپیدی موهایشان میزند تو ذوق آیینه، درست از همانجا که بی حو ... اصلا بیخیال ... از یک جایی به بعد، سرشان را می اندازند پایین و «زنده گی» شان را معکوس می شمارند تا تمام شود ...!
لبریز که باشی، می آیند و سر ریزت می کنند و می روند پی کارشان! پی زندگی شان! بعد تو در تقلای جمع کردن ِ این سر ریز ِ ریخته بر بی قراری ِ همیشه ات، دست و پا می زنی و هر کار میکنی نمیتوانی جمعش کنی و باز ... آه؛ این همیشۀ قافیه زندگی ...