ذهن آشفته است و بیرون ریختن این ذهن آشفته نه شدنی و نه درست.
واژه ها هم غریبگی می کنند. اصلا انگار نایی ندارند برای انتقال معانی این ذهن آشفته.
سکوت می کنم و این سکوت نه مراعات حال دیگران، نه از روی حجب و حیا، که شاید مراعات ِ جان ِ بی رمق واژه هاست...
ترجیح می دهم اذیتشان نکنم؛ بگذارم یک گوشه ای به حال خودشان باشند.
قبل ترها گاهی کلمات را مشت مشت می ریختم بر سپیدی کاغذ و با نظمی خودساخته شکل می دادم به آشفتگی ذهنم. اما این سیاهه ها نیز کاری از دستشان بر نمی آید... زود بیات می شوند.
دلم مچالۀ حرفها شده است؛ واژه ها را می سپارم به گُرده باد ... بی صدا و ساکت
همین!
۰ نظر
۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۰۹