...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

آخرین مطالب

یک روز، سپیدی صبح از تاریکی ِ واژه هایم سر بر می آورد؛ و خورشید از پس ِ واژه های سیاه پوشم طلوع می کند و طلایی ِ گرمش را می کشد روی تن ِ زخم خورده شان.
یک روز می آید؛ و واژه هایم رخت عزا از تن بیرون می کنند؛ و غم، سایه سنگینش را بر می دارد از دوش خسته شان.
یک روز می آید و خنده های مستانه واژه هایم، طنازانه دلبری می کند یاس را، اطلسی را ...

قول می دهم آن «یک روز» می آید؛ روزی که من دیگر نیستم و سایۀ سنگینم از سر واژه هایم کم شده است ...
یک روز واژه هایم از قفس ِ «بودنم» رها می شوند... میدانم؛ آن روز دیر نیست ...

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۱ ، ۰۲:۵۳
راحل

قصه پر غصه ای است
سطر سطر کتابی که
                ـ بی خوانده شدن ـ
پاک می شود ...



آدمها از یک جایی به بعد دیگر، نمی جنگند، اعتراض نمی کنند، ناراحت و عصبانی نمی شوند...

آدمها از یک جایی به بعد، باید تمام حس های خوب و بدشان، تمام دلواپسی ها و دل نگرانی هاشان، تمام عشق ها و دوست داشتن هاشان، و تمام ِ جوانی شان را قاب کنند، بگذارند در نهانخانه دلشان! و هر روز با «آه» غبار ِ حسرت از سر و روی قابهای ِ خاطره پاک کنند و با نگاهی که دیگر برق ِ امیدی درش نیست، چشم بدوزند به تقدیری محتوم و گوش بسپارند به ترنم موزون و حزین ِ همیشگی زندگی شان ...

آدمها از یک جایی به بعد، می نشینند و شکسته هاشان را جمع می کنند؛ می نشینند و دستمال ِ استیصال می بندند بر سر ِ دردهاشان؛ می نشینند و به زخمهاشان لبخند می زنند!!

آدمها از یک جایی به بعد سکوت ِ کش دار ِ لعنتی شان می شود سکوت ِ تر ِ همدم ِ همیشگی شان!

آدمها از یک جایی به بعد، نه اشک می ریزند، نه حرف میزنند؛ نه عاشق می شوند، نه متنفر ...

آدمها از یک جایی به بعد درست از همانجا که سپیدی موهایشان میزند تو ذوق آیینه، درست از همانجا که بی حو ... اصلا بیخیال ... از یک جایی به بعد، سرشان را می اندازند پایین و «زنده گی» شان را معکوس می شمارند تا تمام شود ...!


لبریز که باشی، می آیند و سر ریزت می کنند و می روند پی کارشان! پی زندگی شان!  بعد تو در تقلای جمع کردن ِ این سر ریز ِ ریخته بر بی قراری ِ همیشه ات، دست و پا می زنی و هر کار میکنی نمیتوانی جمعش کنی و باز ... آه؛ این همیشۀ قافیه زندگی ...



۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۱ ، ۰۱:۱۱
راحل

اسمم به اسمت
                گره خورده
رسمم به رسمت
                گره بزن بانــو ...


* من به معجزه ایمان دارم بانو ...

۱ نظر ۰۳ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۰۳
راحل

«خاک و مرجان» نمایشی است به دور از کلیشه‏ های رایج و معهود از افغانستان سالهای پس از هجوم و اشغال امریکایی‏ها.  افغانستانی که در پس ِ نگاه‏های تکراری اهالی رسانه، سهم آن از رسانه ما تماشای فقر و بدبختی و جنگ و خونریزی بوده، بی آنکه نمایش واقعیات فرهنگی و اجتماعی آن، تصویری واقعی از این فرزند جدا شده از خاک میهن را در معرض دید مخاطبین قرار دهد. و حالا «خاک و مرجان» به دور از آن همه کلیشه، نمایشی نو، واقعی و قریب از این همسایه مهجور و غریب است.

افغانستان که از قِبَل بی مبالاتی و خیانت شاهان قاجار از ایران جدا شد، در همه این سالهای جدایی، در میان آتش جنگهای داخلی و خارجی سوخت. جنگ با شوروی، جنگ داخلی و طالبانی  و حالا جنگ با امریکا. سایه سنگین تجاوز و اشغالگری امریکایی ها که بر خستگی همه این سالهای جنگ و اشغال و استثمار ِ افغانستان افکنده شده و ظاهرا این کشور را ناگزیر از پذیرش و کنار آمدن با آن کرده است. همان میراث نامشروعی که از «آویزه» برجای مانده است، همان میراث نامشروع ِ تجاوز امریکا به افغانستان است که باید بپذیرد و دوستش بدارد و از حق ِ حقه اش بگذرد!

«آویزه» همسر «قادر» است که در ابتدای فیلم چنین تصور شد که توسط امریکایی ها به شهادت رسیده است، در شب عروسی «گیسو» دخترش، آنجا که باید مادر عروس، نزد عروس و داماد برود و دعای خیرش را بدرقه زندگی شان کند، با چادر و روبنده ای که بر سر و چهره دارد، به صورت ناشناس جلو می رود، و در میان بهت دختر و دامادش دستی بر سر آنها می کشد، دعایی می کند و بعد  پسر ِ کوچکی را، که عقب مانده ذهنی است و از ابتدای فیلم همواره با اوست، صدا می کند، دستش را می گیرد و از خانه خارج می شود. قادر صدای همیشه آشنای آویزه را می شنود. تردید و شک ِ ریخته بر جان ِ قادر، ناگزیر به تعقیب ِ زن وادارش می کند. در مسافرخانه ای به او می رسد و داستان را از زبان همسرش می شنود. داستان تلخ تجاوز یک امریکایی و رها کردن همسرش را... و حالا با پسر بچه ای که به قول خودش «نیمی از من است و نیمی اش از دشمن» سالها از ترس آبرویی که بر باد رفت، از ترس سرزنش همسر، از ترس نگاههای بی اعتمادش، در خفا و با مشکلات بسیار زندگی می کند...

«آویزه» نماد و سمبل افغانستان ِ مورد تجاوز قرار گرفته، است و میراث این تجاوز، پسرکی است عقب مانده ذهنی، گیج و حیران! که قادر را دوست ندارد، از او می ترسد. آویزه هم همیشه دست پسرکش را که همدم روزهای سختش بوده رها نمی کند. آویزه شاید ناچار است که وجود ِ این پسرک ِ حرامزاده اش را بپذیرد و دوست داشته باشدش. همانطور که افغانستان ناچار است این تجاوز و اشغال را بپذیرد و با آن کنار بیاید.

«خاک و مرجان» روایت زندگی تلخ و پر مشقت خانواده ‏ای است که سایه سنگین اشغال، به فروپاشی آن انجامیده است. خانواده ای که ظاهرا «آویزه»ی خانه را به واسطه هجوم اشغالگران از دست می دهد و حالا «قادر» ِ این خانواده که عاشقانه شیفته آویزه بوده و به گفته خود همیشه نان حلال بر سفرۀ رزق خانه آورده، برای رهایی از یاد ِ هم‏ سر و همسرش به کشت خشخاش و قاچاق روی می آورد و خود را با هر کاری که یاد آویزه را در او کمرنگ کند، مشغول می کند. اما سیرت که پاک باشد و جان که با نان حلال جان گرفته باشد، حرام را بر نمی تابد. «قادر» خسته و مانده و برای رهایی از این مردابی که به خیال ِ خام ِ فراموشی همسر در آن دست و پا میزند، همه چیز را رها می کند و همراه دو دخترش به کابل (موطن اصلی اش) باز می گردد.

غیرت و تعصب قادر به دخترانش در سکانس ابتدایی فیلم، نمایشی از غیرتمندی مردان ِ این سرزمین کوهستانی را به تصویر می کشد. آنجا که قادر به سبب نیاز به پول برای عروس کردن ِ «گیسو»یش، برای گرفتن پولی که از قاچاق، حق خود می دانسته ، نزد رئیس می رود و رئیس از دادنش امتناع می کند و درگیری بالا می گیرد و رئیس برای تحقیر قادر از دخترانش نام می برد و قادر از سر غیرت با او درست به گریبان می شود و البته کتک مفصلی هم می خورد! و یا آنجا که پسربچه به خاطر عشق به دختر کوچک قادر، از داخل کوچه خانۀ قادر را زیر نظر دارد و خب از کتکهای قادر هم بی نصیب نمی شود!

تصویری ظریف و و اقعی از جریان زندگی در این کشور اشغال زده با پلانهایی از خیابان ها و بازارها، بازیهای کودکانه، خرید و فروشها و حرکت درشکه ها و خودروها و حتی رابطه گرم و عاطفی قادر با دو دخترش، شادی ها و غصه ها، اشکها و لبخندهای باهمشان به نمایش گذاشته می شود.  

نگاه ضد استعماری و ضد امریکایی کارگردان، با صحنه هایی ظریف و به موقع به مخاطب القاء می شود. نمایش حرکت هلی کوپتر و بالن بر فراز شهر کابل (که همواره نظاره گر شهر است)، حضور ایست بازرسی امریکایی و کشتار بی دلیل افغان ها و رها کردن اجساد در بیابان، حس ناآمنی ِ ملموسی را از فضای افغانستان در بیننده ایجاد می کند که با به تصویر کشیدن غروب و شفق خون آلود، غم سایه انداخته بر فضای شهر را دو چندان می کند.

افغانستان ِ متصور شده در «خاک و مرجان» فارغ از نگاه سطحی و کم واقعی ِ معهود ، نمایشی از خرده فرهنگهایی است که قرابت و الفت آن سرزمین را با فرهنگ و تمدن ایرانی مان بیشتر نمایان می کند. این قرابت فرهنگی را در مراسم عروسی «گیسو» و قبلتر ش هنگام خرید عروسی و با عبور از کوچه و خیابانها و بازار و لابه لای دست فروشها و ... می تواند دید.

«خاک و مرجان» نمایشی توآمان از امید و یاسی ریخته بر تار و پود افغانستان است. عروسی گیسو شاید نمادی از کورسوی امید به فردایی رها شده از اشغال و جنگ باشد و پسرک حرامزاده، یاس از آینده ای که رد ِ پای دشمن ـ نه با جنگ سخت بلکه با جنگی نرم ـ برای همیشه در نسلهایش باقی خواهد ماند!


------------------

+ «جایزه سینمایی گفتمان انقلاب اسلامی» اتفاق مبارکی است در جبهه فکری انقلاب اسلامی؛ که همسو و هم راستا با جشنواره فیلم فجر انقلاب اسلامی (انقلاب اسلامی؟!) سال دومش را سپری کرد. رویدادی فرهنگی که با رویکردی متفاوت، فیلمهای اکران شده در جشنواره فیلم فجر را بر اساس مولفه های دینی و گفتمانی انقلاب اسلامی مورد داوری و نقد قرار می دهد و از رهگذر آن، مطالبات جبهه فکری انقلاب اسلامی را به گوش جریان روشنفکری حاکم بر سینما و جشنواره می رساند.
هرچند جایزۀ نوپای سینمایی گفتمان انقلاب اسلامی دو سالگی اش را در روزهای پیروزی انقلاب پشت سرگذاشت، اما باوجود برخی کمبودها همپای جشنواره فیلم فجر، به طور جدی به بررسی و نقد فیلمها پرداخت. برگزاری نشستهای نقد با حضور کارشناسان و نقادان و عوامل فیلمها و حتی همان گعده های دوستانه و نقادی های غیر رسمی بین جماعت بچه حزب اللهی ها،  جریانی قابل تامل را در فضای سینمایی و رسانه ای کشور ایجاد کرد. رصد اخبار و حواشی بعضا جنجالی و نشستهای چالشی نقد، و رصد (گاها نامحسوس) جریان روشنفکری از این رویداد فرهنگی ـ انقلابی، قابل چشم پوشی نیست. هر چند بی مهری هایی از سوی اهالی رسانه به این جریان می شود اما معتقدم دیر نیست زمانی که از ققنوس ِ جایزه سینمایی گفتمان انقلاب اسلامی، سیمرغی در شأن قاف ِ انقلاب اسلامی سر برآورد.

++ امسال سیمرغ انقلاب را به به کارگردانی که توهمات سبزش را روی سن ِ جشنواره آرزو کرد! و به هنرپیشه حامی فتنه 88 و سازنده مستندی برای بی بی سی دادند (بله؛ دادند!). سیمرغ انقلاب را گرفتند و بردند و پوزخندی هم زدند که بعله ... !

+++ نقد نوشته شدۀ بالا بی اشکال نیست و در واقع نقد اولی محسوب می شود. اصلش اینکه زیاد اهل فیلم دیدن نبوده و نیستم و کلا از سینما زیادی خوشم نمی آید و اگر هم نقدی به فیلمی داشتم همیشه شفاهی بوده. اما جریانی که از آن گفتم، بچه حزب اللهی ها (البته اگر بشود نام حزب اللهی بر من گذاشت) را ناگزیر دست به قلم می کند و البته درستش هم این است که جبهه فکری انقلاب در همه عرصه های فرهنگی، اجتماعی و سیاسی ورود پیدا کند و دست به قلم شود. به دوستانی که اینجا را می خوانند (؟!) پیشنهاد می کنم گزارشهایی که از برنامه «ققنوس» در خبرگزاریها ـ به خصوص در رجانیوزـ آمده است را، بخوانند. (خاصه دو قسمتی که حاج آقا پناهیان درباره بایسته های سینمای انقلاب اسلامی گفتند و شنیدیم.)


* درباره «رسوایی» و «هیس! دخترها فریاد نمی زنند» هم شاید بعد نوشتم. شاید!

۳ نظر ۲۴ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۲۴
راحل

نگرد!
سخت نیست فهمیدن ِ
تردید تو و یقین من!
از گلبرگ نرگس های چیده از باغ
که در دستان ِ تردیدت  ماند تا ... پژمرد!
از برق نگاهم
که پشت سرت
              ـ لا به لای نرگس ها ـ
جا ماند!
پیدایش کن!
پیدایم کن!

 

بهانه اش تصویر یک نوت بود! همین!

۸ نظر ۲۳ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۲۳
راحل

از میان کلماتت
           برق چشمانت
ـ که می بینمشان، می خوانمشان ـ
هزار هزار غزل  می ریزد وسط زندگی ام
بیا؛
کنار من
این غزلها را
با هم
بخوانیم!


----
به خیالت حالا که نیستی (نیستی؟)
برهوت ِ جان ِ خسته ام، سیراب نمی شود با یادت؟ خاطراتت؟



* تو مثل نم نم بارون و من اون خشکیه خاکم
   که اگه یه روز نباشی میدونی که من هلاکم

۱ نظر ۱۶ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۱۶
راحل

از امروز تا روز انتخابات، هر کسى احساسات مردم را در جهت ایجاد اختلاف به کار بگیرد، قطعاً به کشور خیانت کرده. (بیانات آقا|10 آبان 91)

 

این کلام آقا هنوز تازه است، که بوی تعفن خیانت به مردم و رهبر از جلسه استیضاح وزیر کار و سخنرانی احمدی نژاد و عملکرد مجلس، بلند می شود!
ننگ بر این جماعت که لیاقت ِ داشتن ِ رهبری چون سید علی را ندارند!
دروغ می گویند: ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند. آنها زمانی اهل کوفه نیستند که قدرت در کوفه نباشد!! که اصلش جلد ِ بام ِ قدرتند، حتی اگر در قاف باشد!

«ای نه مردان به صورت مرد! ای کم خردان ناز پرود! کاش شما را ندیده بودم و نمی شناختم، که به خدا پایان این آشنایی ندامت بود و دستاورد آن اندوه و حسرت. خدایتان بمیراند، که دلم از دست شما پر خون است و سینه ام مالامال خشم شما. مردم دون که پیاپی جرعه ی اندوه به کامم می ریزید و با نافرمانی و فرو گذاری جانبم کار را به هم در می آمیزید» (خطبه 27 نهج البلاغه)

«خدایا! اینان از من خسته اند و من از آنان خسته؛ آنان از من به ستوده اند و من از آنان دل شکسته؛ پس بهتر از آنان را مونس من دار و بدتر از مرا بر آنان بگمار.» (خطبه 25 نهج البلاغه)


***


امروز در صحن علنی مجلس، احمدی نژاد آبروی نظام و آرامش جامعه را هزینۀ فردی مثل مرتضوی کرد!
تا کی این فرد ـ مرتضوی ـ باید هزینه بگذارد بر دوش نظام؟ هنوز پروندۀ فضاحتش در قضیه کهریزک بسته نشده و هنوز هم که هنوز است با گذشت 4 سال، نظام دارد هزینه آن آبروریزی را می دهد؛
و حالا پافشاری دولت و دور زدنهای مکرر ِ قانون ـ یکبار با تبدیل سازمان به صندوق تامین اجتماعی و این بار هم با تفویض اختیار عزل و نصب رئیس این سازمان به معاون اول رئیس جمهور ـ کار را می رساند به استیضاح وزیر کار. و صحن مجلس عرصه تاخت و تاز بر سر قدرت و سیاست بازی های بچگانه و ابلهانه دولت و مجلس می شود.
مجلس هم با اصرار بر استیضاح ـ و حتی خیلی قبل تر از این با رفتارهای سطحی و تشخیص غلط ِ مصلحت نظام ـ ثابت کرد که دیگر رأس امور نیست.
اف بر احمدی نژاد و لاریجانی که نقاب ِ ولایتمداری بر چهره دارند و بوی تعفن خیانتشان، تهوع آور است!


پ.ن: سازمان تامین اجتماعی، یکی از نهادهای مهم و بزرگ اقتصادی کشور است. به نظرم آقایانی که پشت سر دولت پناه گرفته اند، اجازه نمیدهد به غیر از بازیگران ِ خودشان، کسی ریاستش کند! درباره این جریان دهانم را نمیخواهم به دور از شأنم باز کنم! ننگ بادشان خاصه آن سرکرده شان!

 

بعد التحریر: صحبتهای 28 بهمن 91 حضرت آقا در جمع مردم آذربایجان، را نمی شود ساده از کنارش گذشت. صحبتهایی مقتدرانه و در عین حال برخاسته از دل ِ دردمند مولایمان. صحبتهایی که حتما هضم آن غامض است برای احمدی نژادی که قد و قواره ولایتمداری اش خیلی کوتاهتر از ادعاهایش است. و البته برای اخوان ِ لاریجانی هم؛ که فقط نامه نگاری بعد از تذکر و اخطار آقا را بلد شده اند و دریغ از عمل! گیرم به قول آقا «صد تا نامه هم بنویسند» اما در بزنگاه ها نشان دادند که مانند بچه های تخس، پای منافعشان و قدرت که به میان بیاید، بزرگترشان را فراموش می کنند و ... اصلش اینکه حد و اندازه ولایتمداریشان در حد تکه پاره های نامه هایی است که می نویسند! «بنده فعلا نصحیت می کنم» ِ آقا، در عین اینکه نصیحتی خیرخواهانه بود، هشداری بسیار جدی برای سران قوا بود. فتأمل!

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۱۶
راحل

باران می بارد!
ابرها
سایه بی قراریشان را
                   انداخته اند بر دوش خسته آسمان
و تو
سایه سنگین نبودنت
                    بر دوش خسته من ...



* می روی و گریه می آید مرا
  اندکی بنشین که باران بگذرد

۳ نظر ۱۳ بهمن ۹۱ ، ۰۲:۱۳
راحل

می شود از نرگس های زمستانی
                 بوی گل محمدی بیاید
و از ترنم بارانش
                نجوای یاسین و طه ...
می شود زمستان باشد و
بهار شود...

در میانۀ هزارراهه های بن بست ِ تغافل و تجاهل ِ اهالی دنیا، در وسط ِ عطش زدگی کویری جانهای بی جان، آمد. چونان بارانی که باریدن کند بر سبوهای شکستۀ زمینیان... بی منتها، بی حد!
که جرعه جرعه بنوشاند از بادۀ طهورش بر کرختی دیجور  ِ جانهای آدمیان... آمد و راه بلد ِ جاده های تحیر و سرگردانی بشر شد به سوی قله های بهشتی خلیفه الهی ...
و حالا در این لحظات بارانی، تغزل آمدنش را با تمام دانه های شکستۀ تسبیح دلمان، غزلخوانی می کنیم؛ باشد که عیدی ِ حضور آسمانی اش، اجابت ندبه های دلتنگی مان باشد... آمین

 

17 ربیع الاول 1434 هجری قمری؛ 4.40 دقیقه بامداد
یا نبی! برای این من، که سالهاست مرده است، قرآن بخوان ...

۱ نظر ۱۰ بهمن ۹۱ ، ۰۳:۱۰
راحل

شکست و شکستن های مکرر
یک روز، یک جایی
تمام می کندت؛
تمام  ِ تمام ...



سکوت که هیچ؛ فریاد هم تیمار نمی کند دردهای نگفته ات را ...

۱ نظر ۱۰ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۱۰
راحل

دلتنگی
زمستان است
که همه چهار فصل تقویم زندگی ام را
پر کرده است!
و من همه روزهای سردش را
به یاد چشمهایت
          نرگس می کارم ...

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۰۹
راحل

میدانم؛
هیچ گاه از آن من نخواهی بود
و این تلخی جاری در نبودنت
                                 ـ نداشتنت ـ
با شیرینی صدای ریخته بر خاطراتت
محو که هیچ؛ کم هم نمی شود!
میدانم؛
هیچ وقت نخواهی بود
و این زخم های دل، تاول های نشسته بر روح
این شب گریه ها، این جریان ِ جاری در خون خانۀ دیدگانم
تا همیشه
به همۀ بودنم
به همۀ زندگی ام
و حتی به همۀ خاطرات حضورت
نیشخند می زند!
و این نبودنت
              ـ نداشتنت ـ
حکایت تلخ ِ همیشۀ زندگی ام است.
و تلخ تر اینکه ندانم
در کتاب زندگی تو، 
               ـ که یکتای لحظه هایم بودی ـ
                          ـ هستی ـ
حاشیۀ کمرنگ کدام صفحه اش بوده ام!

* این نوشته مخاطب ندارد! همین!

۱ نظر ۰۹ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۰۹
راحل

بغضی مدام

بغضی مدام
سهم ابدی ِ دلتنگی هایش است زین پس؛
و خاطره هایی خیس ِ خیس
که بوی سیب ِ سرخ می دهند ...




+ رگ و پی ِ قلبم دارد پاره می شود. چشمهایم در هروله مدام اند میان قطعه قطعه های ضریحی که ندیده است... مانده ام که «چگونه دل بکند از تو آن ضریح قدیمی»و دل ندیدۀ من نیز ...
++ این روزها مدام حکایت ستون حنانه و ناله هایش می اید به ذهنم و یاد ِ ضریحی که خون می گرید ...

*‏‏ تیتر بخشی از بیت مولاناست:
بنواخت دست مصطفی آن اُستُن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو، حنانه شو

۱ نظر ۰۳ بهمن ۹۱ ، ۲۲:۰۳
راحل

 علی احمدی‌ روشن؛ وقتی تلویزیون داشت مستندی در باره‌ پدرش مصطفا پخش می‌ کرد

 

اصلا چه کسی گفته است
گریه مال مرد نیست؟
گریه کن علی
گریه مال مردهاست؛
بغضهات اما
ماجرایی است، ماجرای دردهاست.


آه علی؛
قدس
با بغض های تو آزاد می شود ...


صبح نزدیک است علی ...

۰ نظر ۲۳ دی ۹۱ ، ۰۱:۲۳
راحل

قطار می رود، من می روم و این دل نیز... بهتی عجیب در من ریشه دوانده است.‬‬‬‬‬‬‬‬


و این دل زمینی ام با همان بهت و حیرانی، رفعت ِ حضور بر خاک آستانش را هنوز در کوچکی ِ دنیازدهاش نظارهگر است که خود را بر صحن ِ انقلاب، روبروی طلایی گنبدش می یابد.
از خویش تهی میشوم. تمام ِ زخمها و دردهایم، آوار می شود بر بغضهای ساکتم و من در من می شکنم و دست بر سینه با بغضی که اینک در چشمانم فریاد شدهاند، و با شرمی برخاسته از شانه های سنگین گناهانم، لب بر لب میزنم: .... السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ـ علیهم السلام ـ و رحمه الله و برکاته.

2-

برهوت کویری روحم، ترکهای عطش زده دلم، عجیب تشنه است. آب بایدش که سیراب شود. بهانه عطش، میکشاندم به سقاخانه حضرتش. میگویند آب نطلبیده مراد است اما، این آب، طلبیدگی اش است که مرادترش میکند. جرعه ای آب، دل ِ عطشناک را هوایی کربلایی که ندیده است می کند. کربلا در ذهنت مرور می شود. شش ماهه و جوان ِ حسین بن علی ـ علیهم السلام ـ و ... عباس ِ فاطمه ـ علیهم السلام ـ ...  نمیدانی با کاسه آب چه کنی. بنوشی یا همانجا، در قلب حرم ، بنشینی و روضه آب بگویی و بگریی ...
عطش بیتاب ترم میکند و من هنوز در آب، تصویر ِ نیزه و سر میبینم ....

3-

چونان گمشدگان ِ بر راه ماندۀ سفریِ طولانی، اینک این تن ِ خسته و مانده را کشان کشان رسانده ام به آستان ِ رفعتش؛ به رویایی ترین پنجرۀ عمرم. دلم را گره میزنم به مشبکهای فولادین پنجرهای که بر زخمهای دلم باز میشود. و این من ِ زخمی، ثانیههای بودنش کنار پنجره، به تمنای التیامی و به امید نگاهی، بارانی نه، طوفانی می شود؛ و از شرم حضور، شانه های گناهزدهاش میلرزد. و من نمیدانم که در برون چه کردهام که به درون ِ آستانش خوانده شده ام؟
چونان قماربازی که هستی از کف بداده با دستانی خالی تار و پود تکههای تاریک دلم را گره میزنم به پنجرهاش. لب به لب می زنم که چیزی بگویم اما در شرمساری ِ معصومیتی از دست رفته، لب میگزم. نه؛ اصلا هیچ نمیخواهم. اصلا این زخمها اگر شفا نیابد، این دردها اگر التیام پیدا نکنند، اگر حاجت دلم به مرز اجابت نرسند، باک نیست. فقط بگذار این دردها را به حضور در آستانت، متبرک کنم. من زخمهای متبرکم را دوست دارم ... یا حضرت رئوف.

4-

قطار میرود، من میروم و ... دلم اما نیست، گمشده است در ازدحام حرم... آی اهالی دنیا، یافتیدش اگر، بسپارید امانات حرم ... 

۱ نظر ۱۸ دی ۹۱ ، ۱۴:۱۸
راحل

که در پشت حصار خود مانده ات، جان ِ دل‏ افگارت دچار ِ خیال ِ شیرین ِ لحظه های پیاده کربلا باشد ...
که در لا به لای تلخاب ِ جاری ِ لحظه های بی قراری ات، روح دنیازده ات دچار ِ مستی ِ خیال ِ «هله بیکم» ش باشد ...
که در پس ِ ویرانۀ چشمان ِ ملتهبت، نگاه نمدارت دچار ِ وهم ِ نسیم ِ پرچم ِ سرخش باشد ...
که دچارش باشی و همین!

 

+ فردا (اربعین 1434 هجری) قرار است خورشید به بدرقه مهتاب برود ...  
آقا مجتبی تهرانی هم رفت. زمین دارد خالی می شود از عالمان عامل ِ ربانی ...
و آقا چقدر دارد تنهاتر می شود ... آیینه دلان، نکته گزاران همه رفتند/مابا که نشینیم که یاران همه رفتند ...

 امروز دوستی به حق نوشته بود:
رفتن ِ آیت الله بهجت و فتنه‌ هشتاد و هشت؛
خدا بعد از حاج آقا مجتبی از این مردم و از این مملکت رحمت و فضل واسعه‌ اش را دریغ نکند.

 

بعد التحریر: امروز مدام روز تشییع آیت الله بهجت می آمد توی ذهنم... (بخش کوتاهی از مداحی امروز  ِ میثم مطیعی +)

۱ نظر ۱۳ دی ۹۱ ، ۲۳:۱۳
راحل

عمار که نباشد
«مردم خداجو»، ظهر عاشورا
باز هم سر امام را می برند
و خیمه اش را آتش می زنند
عمار که نباشد
«لاحکم الا لله»
شعار مظلوم نمایی خوارج ِ خواص نما می شود
و شتر گمراهی به نهروان می رسد؛
«علی» انگشتر حدید به دست می کند
و بر منبر، خطبۀ «أین عمار» می خواند.
و عمارها خروشان،
با شمشیر صبر و بصیرت،
کاسه صبرشان سر ریز می شود در 9 دی
و چشم فتنه را در می آورد...

 

9 دی تفسیر  ِ عملی خطبه 173 علی ـ علیه السلام ـ است که:
«لایحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر» ...




۱ نظر ۰۹ دی ۹۱ ، ۱۵:۰۹
راحل

اصلش این است
رو به «راه» که باشی
 پاها که تاول زد
تاول ها که سر باز کرد
که زخم شد،
زخمهایت که سوخت
در لابه لای عاشقی خون و زخم
«رو به راه» ات می کند،
بی سر
و
بی سامان ...



این تکه دل ِ بارانی ام را گذاشته ام لا به لای اثات میان چمدانش؛ که ببرد آستان بوسی  مولای نجف، که از نجف تا کربلا، پا به پای زائرش، پیاده برود این راه ِ عاشقی را؛ که این خون ِ درون رگ و پی اش، هروله کند بین حرم ارباب عشق و ارباب ادب را.
و اینک من در هیاهوی دنیا، مانده ام بی دل.
که یاد ِ رویایی ترین زمین ِ آسمانی ام، دل نداشته ام را تنگ تر و بی تاب تر می کند.
نشسته ام به بغض و اشک و آه ...

14صفر 1434

۰ نظر ۰۸ دی ۹۱ ، ۱۰:۰۸
راحل

انگار کن
دانه‏ های دلم است
ریخته بر اضطراب نبودن تو
...




۰ نظر ۳۰ آذر ۹۱ ، ۲۳:۳۰
راحل

1. معصومه ابتکار که به زعم خودش، سه است رسانه ملی را به خاطر بی کفایتی بایکوت کرده است!! (بی آنکه از فتنه ای که جبهه متبوعش به پا کرد، تبری بجوید و بی آنکه از سوت و کف های عاشورای 88 اظهار شرمندگی کند) می آید در رسانه ملی و بر شهدای سبز! درود می فرستد و آرزوی آزادی زندانیان سیاسی می کند!
و حالا همین رسانه ملی، بیش از سه سال است که شهید حسین غلام کبیری را سانسور می کند و هیچ احدالناسی جرئت ندارد بر شهید امیرحسام ذوالعلی درود بفرستد و برای شهادت مظلومانه مادر و دختر ِ رجب پور اشک بریزد!

2. رئیس جمهور، در متن حکمش به مشایی (برای ریاست دبیرخانه جنبش عدم تعهدها)، این «هدیه الهی و افتخار بزرگ»ش! را «عارف و متعهد به آرمان مهدوی»! می خواند!!
و یاد حکم مولوی حضرت آقا برای عزل این دردانۀ احمدی نژاد از سمت رئیس دفتری ریاست جمهوری می افتم و دردناکترش یاد اتفاقات ِ مگویی که کار را کشاند به دیدار محرمانه و ضرب الاعجل با آیت الله حسن زاده آملی و ... بماند!

3. مهدی هاشمی، با وثیقه 10 میلیارد تومانی! «مثل بقیه بچه های مردم!» از زندان آزاد می شود و خودش و بابا اکبرش و مامان عفتش و آبجی فائزه اش به سرتاپای عدالت قاضی القضات جمهوری اسلامی و قوه قضائیه اش می خندند! (البته بی انصافی است اگر باوجود هجمه و فشارهای کمر شکن خاندان هاشمی بر قوه قضائیه، همین حد از رسیدگی به اتهامات فرزندان هاشمی را نادیده بگیریم، هرچند که کیفیت این نوع رسیدگی ـ به سبب همان فشارها ـ اغناکننده اذهان عمومی نباشد... بماند)
و من به ستار بهشتی فکر میکنم که وثیقه 10 میلیاردی نداشت و اصلا بابایش ، استوانه نظام نبود و تازه فایلهای صوتی اش با ضد انقلاب اصلا وجود خارجی نداشت و صرفا در پناه صفر و یک های یک وبلاگ داشت علیه نظام می نوشت؛ و اصلا دارم به بُرد  و تاثیر نوشته هایش در براندازی نظام فکر می کنم و مقایسه اش می کنم با مهدی ِ بابا اکبر و بغض اش به نظام و آقا که ریخت وسط خیابانهای تهران 88!

4. فائزه هاشمی، از زندان اوین (شما بخوانید هتل اوین) نامه ای می نویسد (+) و زندان را دانشگاه و مدرسه عشق می نامد و از دموکراسی آنجا تمجید می کند و ...؛ و کلا کیف می کند دختر ِ استوانه نظام در سوئیت ِ اوین اش!
بله؛ فائزه از دموکراسی زندان می گوید و یاد ِ دموکراسی که وسط خیابانهای تهران به راه انداخته بودند، می افتم!
از دلمه هفت رنگی که پخته است می گوید و یاد ِ ساندویچ فروشی ِ انقلاب می افتم...

5. محمدرضا عارف، این روزها یکی به نعل می کوبد و یکی به میخ!: «نیروهای آرمانگرا و عزیزمان بی خودی به زندان افتادند»، «سال 88 هم متاسفانه کشور رقابت برد - برد را تبدیل به بازی باخت - باخت کرد در حالی که چه کسی برنده شد؟ با آن حرکت های پوپولیسیتی و عوام فریبانه و کارهایی که انجام شد.»، «حمایت از فلسطین و جنبش مقاومت جز راهبردهای اساسی ماست»، «باید پشت سر سوریه باشیم» «مبنای ما قانون است» و ...!
بعد من یاد میرحسین می افتم که دم از قانون می زد و خود را بسیجی می دانست و ملتزم به ولایت فقیه! بعدتر خنده ام می گیرد وقتی یاد شعار «نه غزه نه لبنان» می افتم که هنوز حضرتشان از آن جماعت تبری نجسته است!
موسوی خوئینی ها هم بغض اش علیه آقا و نظام را هر روز بیشتر عیان می کند: «می‌گویند اگر می‌خواهید در انتخابات شرکت کنید باید از فتنه بیزاری بجویید. یعنی از آقایان مهندس موسوی و کروبی تبری بجوییم. ما خودمان آقای موسوی را کاندیدا معرفی کردیم . حالا بیاییم از او تبری بجوییم. کدام عقل سیاسی به ما اجازه این کار را می‌دهد؟» ... «راه حل مشکلات کشور انتخابات آزاد است. اگر انتخابات آزاد برگزار شود فشارهای بین‌المللی هم برداشته می‌شود.» و ... ؛ و من یادم می افتد که ریشه های ضدیت این مرد را باید در لابه لای اسناد ِ مفقود شدۀ لانه جاسوی امریکا بجویم!

6. آیت الله جنتی در مصاحبه ای صراحتا از عدم تایید صلاحیت فتنه گران در انتخابات ریاست جمهوری یازدهم می گوید. علی مطهری در جواب ایشان، نامه ای سرگشاد می نویسد: «فرضا آقایان موسوی و کروبی هم کاندیدای ریاست جمهوری شوند، قطع نظر از اعتقاد شخصی ما درباره میزان قصور یا تقصیر آنها در بحران مذکور، چون در هیچ دادگاهی به طور علنی محاکمه نشده و از خود دفاع نکرده اند، مجوز قانونی برای رد صلاحیت آنها وجود ندارد...»!!
و من می مانم که علی مطهری در جایگاه حقوقی نمایندگی اش و بی هیچ تخصص فقهی و حقوقی، چگونه برای دبیر شورای نگهبان و عالی ترین مقام ِ احراز صلاحیت کاندیداها و مرجع تفسیر قانون اساسی و تطبیق دهنده صحت و مشروعیت مصوبات با قانون اساسی، چنین تعیین تکلیف می کند ...
این روزها آقازاده و بزرگ زاده ها، زیادی احساس بزرگی می کنند...!

7. انصار حزب الله، با برداشت نادرست از محتوای «من مادر هستم» می زند به جاده خاکی. بد هم به کجراهه می رود و به جای اینکه با این فیلم در میدان  (شما بخوانید لجنزار ِ ) روشنفکران بازی کنیم؛ توپ را می اندازد در زمین خودمان و تازه به خودمان گل می زند!

8. «سیران» ِ کوچک، دخترک ِ کرد ِ شین آباد، در آتش ِ بخاری نفتی نه؛ در آتش بی مبالاتی مسئولین می سوزد و جان می دهد و این قصۀ تلخ و تکراری ِ آتش سوزی مدارس و به فنا رفتن ِ آینده کودکانی که فردا قرار است بزرگ شوند و با آثار سوختگی ِ به جا مانده از کودکیشان،زندگی کنند (زندگی کنند؟!)، همچنان ادامه دارد!
و البته ضد انقلاب هم جان این کودکان را دستمایه سیاست بازی شان می کند! (خواندن این + را از دست ندهید)


9. «راستش را بگو» آقای ضرغامی، به حکم ِ ولی فقیه می نازی؟ کلاهت را بالا بگذار جناب رئیس! (+ و + و ... را بخوانید و خود قضاوت کنید؛ همین!)

10. ژست آزادی، مردم ِ امریکا را یکی یکی به کام مرگ می کشد... قتل 20 کودک در مدرسه سندی ایالات متحده، فقط به اندازه چند قطره اشک از چشمان اوباما و 4 روز عزای عمومی می ارزد. اصلا همه عالم فدای کارخانه های اسلحه سازی سرمایه داران یهودی ـ امریکایی! جان ِ مردم کیلو چند؟!

رئیس جمهور هم پیام تسلیت می فرستد برای مردم امریکا. این وسط عده ای هم خرده می گیرند که چرا رئیس جمهور برای آتش سوزی پیرانشهر پیام ندارد و برای امریکایی ها پیام دارد؟! عجیب نیست این حرفها از این جماعتی که همه اش دنبال سیاست بازی خودشان هستند (البته که برخی از خودی ها هم گرفتار این نوع نگرش شده اند). کاش این عده بدانند که پیام تسلیت ئیس جمهور بابت کشتار سندی، قبل از اینکه جنبه احساسی و تالم و همدردی با مردم امریکا داشته باشد (که تا حدودی دارد)، بیشتر بازی سیاسی است با دولت امریکا و اصولا رابطه ایران و امریکا را نمی توان در چارچوب روابط عاطفی و انسانی، تحلیل و تفسیر کرد...

11. سوریه همچنان در آتش ِ زیاده خواهی امریکا و اسرائیل و سگهای عربی منطقه می سوزد و ارتش آزاد سوریه! در خیابانها مردم را اعدام صحرایی می کنند!

12. شکار دومین پهباد ِ امریکا (در واقع سومین اش) توسط سپاه ، دیگر درد نیست. التیام است روی برخی از آن همه درد.


+ بندهای بالا هر کدام، توضیحی مفصل می طلبد. در همین حد برای ثبت در حافظه تاریخی صفر و یکهایم بس است. تاریخ خودش قاضی خوبی است!


۰ نظر ۲۹ آذر ۹۱ ، ۲۱:۲۹
راحل

برخی ها،
شأن نزول ِ «فمنهم من قضی نحبه*» هستند
با سر، با خون
                     قطعه قطعه، إربا إربا...
و برخی چشم به راه
                      ـ منهم من ینتظر* ـ
با سرفه، درد، موج
                        با خس خس نفسهای به شماره افتاده ...


خبر می آید یکی دیگرشان پرکشید ... یکی یکی دارند می روند و بیشتر دلت می لرزد...
و وقتهایی که در تنگنای واژه ها مستاصل می شوی برای عرض تسلا ...
 

* احزاب/23

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۱ ، ۱۸:۲۶
راحل

اینکه تقویم ها تکرار ِ بی رحمانۀ روز هبوط ات باشند؛
و خسته باشی از این هبوط، خسته باشی از این تکرار مدام، از این «فی کبد» الی همیشه ات؛
و همچون غریبه ای نشسته باشی وسط زندگی زمینی ات، وسط دنیازدگی روح ات؛
خسته باشی و بعد از هر نمازت، ـ انگار که یک دعای مستجاب طلب داشته باشی* ـ ، فقط دعای مرگ کنی.
و تازه این من ِ پرتوقع‏ ات ـ که در هزارراهه های دنیا گاه بدجور حیران و سرگردان، راه گم کرده است ـ ، به همین «مرگ» هم راضی نشود؛ و با تأملی و تعللی و مانده در تنگنای شکّ ِ میان بر زبان آورن و نیاوردن، سر ِ شرم فرود بیاوری و بی آنکه قد و قواره بندگی و البته مردانگی ات را نشان داده باشی، آهسته که به درگوشی های رفیقانه شباهت دارد، «طیِّبنا للمَوت و أصلِحنا قبل المَوت و أرحمنا عند المَوت» لب بزنی و شرمنده تر باز نفس بکشی!


+ و مدام این صدا در تو تکرار شود که مردانه زیسته ای که مردانه مردن طلب می کنی؟ ... «عذر بی‌دردی ما خجلت ما خواهد خواست ...»**


‏* ودیعه ای است از منبر آقا مجتبی تهرانی. یادش کنیم با یک حمدِ شفا، که این روزها در بستر بیماری است.
** مصرع از بی‏دل است.
*** عنوان مطلع غزلی است از محمد علی بهمنی

۲ نظر ۲۳ آذر ۹۱ ، ۰۰:۲۳
راحل

اشک های مکررم،
                التیام نیست بغض های کهنه ام را
فدای سرت
آب روشنی است
                 پشت پای مسافر ...


* بامداد  15 آذر 91؛ ساعت 1.15 دقیقه

۲ نظر ۱۵ آذر ۹۱ ، ۰۱:۱۵
راحل

دلتنگی
نام دیگر پاییز است
و خش خش برگریزانش
صدای خاطره‫ هاست‬‬‬‬‬
خاطراتت هر چه ژرفتر‬‬‬‬
صدای برگریزانش بیشتر ...

 

* برداشتی دیگر است از این شعر رضا کاظمی:
تنهایی
نامِ دیگر پاییز است،
هرچه عمیق‌تر
برگ‌ریزانِ خاطره‌هاتْ بیش‌تر...

** عنوان قسمتی است از بیتی از علیرضا کاشانی:
کیستم؟ یک تکه تنهایی، چیستم؟ یک پیله دلتنگی
تکه تنهایی ام: تاریک، پیلۀ دلتنگی ام: سنگی

۲ نظر ۰۹ آذر ۹۱ ، ۱۸:۰۹
راحل

نه، به گفتن
نه، به واژه
نه، به بغض
و نه حتی به اشک
تو
    در ثانیه های بودنم
                             مکرری ...

به خیالت
سکوت می کنم
تکرار نمی شوی در
ثانیه های بی صدایی ام؟

**

آرام تر؛
           فریاد بی تفاوتی ات
آوار می شود بر بغض های ساکتم
           من در من می شکنم ...

 

* تیتر، بخشی از بیتی از نجمه زارع:
تو انعکاس من شده‌ای... کوه‌ها هنوز
تکرار می‌ کنند تو را در صدای من

 

+

 

۱ نظر ۰۹ آذر ۹۱ ، ۱۸:۰۹
راحل

ح س ی ن

              آیه آیه

                     ارباً اربا

 

* أَلسَّلامُ عَلَى الاَْعْضاءِ الْمُقَطَّعاتِ

۱ نظر ۰۵ آذر ۹۱ ، ۱۵:۰۵
راحل

عاشورا ندیده بودیم
به سوت و کف و هلهله
به پاره پاره کردن قرآن
به سوزاندن خیمه عزای حسین
عاشورا دیده مان کردند
مردان خداجوی میر ...
امروز؛
تو دلت را به روضه هایشان خوش نکن
یزید هم
مجلس عزا به پا کرد برای حسین!

 

دیوار حاشا بلند است عالی جنابان!!
به بلندی ِ ظهر عاشوای 61 هجری
تا ظهر عاشورای 1430هجری
حالا بیایید
در پس ِ سیاهه هیئت حسین
میتینگ های انتخاباتی برگزار کنید
و از «آزادگی» حسین
«انتخابات آزاد» را تئوریزه کنید!
یا للعجب
دستهایتان هنوز بوی خون می دهد!

 

* عنوان، مصرعی از تیتراژ فیلم قلاده های طلا

مرتبط: +

۱ نظر ۰۵ آذر ۹۱ ، ۰۱:۰۵
راحل

از قتلگاه
بوی خون
نـــه؛
بوی سیب می آید...

 

هذا الحسیــن المُرَمَّلٌ بالدّماء ...

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۱ ، ۰۱:۰۵
راحل

اُمّ

    بی بنیــن ...

 

لا تـدعونی ویک ام البنین
تذکرینی بلیوث العرین
کانت بنون لی ادعی بهم
و الیوم اصبحت و لا من بنین ...

( منتهی الآمال،ج 1/ص 386)

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۱ ، ۱۳:۰۴
راحل

که بخواهی بیقراری ریخته بر جانت را بغض کنی و بغض هایت را با چشمان ِ کویری ات بباری و عطش ِ نشسته بر لبان ِ واژه های «عباس، عباس»ت را تر کنی؛ اما نه بتوانی بباری و نه بتوانی آرام کنی هجوم التهاب درونت را؛ و مضطر و درمانده، چشمان ِ ملتهب ات را به تماشای بی قراری ات، تنها رها کنی ...

که بخواهی از «مرد»ی که آب های عالم را تا ابد شرمندۀ رفعت ِ آسمانی اش کرد، بنویسی و دست ِ کوتاه ِ واژه ها به قدر ِ آسمان ِ مردانگی ِ «مرد» نرسند، و نخواهی «آسمان» را با واژه های زمینی ات پایین بکشی و خودخواهانه بی قراریت را آرام کنی...

که بخوانی «و اعترف مـن المـاء غـرفـة ثـمّ ذکر عـطش الحسین عـلیه السلام فـرمـى بها» و بخواهی بمیــری ...

که «انکسر ظهری ...» بشنوی و هنوز زنده باشی ...!


۰ نظر ۰۴ آذر ۹۱ ، ۰۱:۰۴
راحل